Chapter 28

160 39 49
                                    

فصل ۲۸

بهار ۲۰۱۲ - لندن

دولت بریتانیا عاشق خلبان‌های نیروی هوایی نبود که به خوبی ازشون قدردانی کنه. اکثر خلبان‌های نیروی هوایی از حومه‌نشین‌های لندن و مهاجرین و پناهندگانی محسوب می‌شدن که رویاهای بلندپروازانه‌ای داشتن. دولت لندن در ظاهر از طبقه خورده‌برژوا قدردانی می‌کرد اما در خفا به این طبقه نفرت می‌ورزید. حقوق خلبان‌ها حتی به قدری نمی‌رسید که بتونن در طی سنینی که با تمام روحیه‌ی وطن‌پرستی و عشقشون به کشورشون خدمت می‌کردن، استقلال مالی داشته باشن. بیشتر خلبان‌ها نمی‌تونستن راه و مسیر طولانی‌ای رو از شمال لندن به سمت حومه‌ی لندن برن، برای همین زندگی در خوابگاه‌های نظامی رو انتخاب می‌کردن.

تنها تفریح خلبان‌ها در طی دوران خدمت، به کارائوکه‌های آخر ماه و جشن‌های بازدید سران دولت خلاصه می‌شد.

کریسمس دورانی بود که هیچ‌کدوم از خلبان‌ها حاضر نبودن همدیگه رو تحمل کنن. چون معمولا با اولین بلیط قطار، به اطراف لندن برای دیدار با خانواده‌هاشون می‌رفتن.

طی آخر ماه‌ها عادت داشتن توی کارائوکه، تا لبالب مست بشن، پیانو و درام بزنن، پوکر بازی کنن، شرط‌بندی هنگفتی رو وسط بندازن و برای لحظاتی کنار همدیگه بمونن و ثانیه‌های خوشی رو در کنار همدیگه رقم بزنن. اگرچه زیاد جوابگو نبود و در انتها - در عالم مستی - سر مچ انداختن باهم بحث و جدل می‌کردن و صاحب کارائوکه رو در سر حد مرگ می‌ترسوندن. مثل خرس‌های غول‌پیکری که هرگز ممکن نبود رام بشن.

البته لکسی عاشق کارائوکه‌های آخر ماه بود. تنها خانواده‌اش هم‌خدمتی‌هاش محسوب می‌شدن و صد البته چانیول. چانیولی که به خاطر موقعیت اجتماعی متفاوت با باقی خلبان‌ها هیچ‌وقت حاضر نمی‌شد در مهمانی‌های آخر ماه خلبان‌ها توی کارائوکه‌ی کنار تئاتر شهر شرکت کنه. برای همین به اجبار، برهه‌ی خسته‌کننده‌ی آخر ماه رو کنار ناپدری، مادر و خواهر کوچیکش سپری می‌کرد. گهگداری هم به اجرای لایلا می‌رفت یا سر کلاس‌های تمرین باله، انتظار خواهر کوچیکش رو می‌کشید.

این‌بار با تمام وجودش می‌خواست داخل کارائوکه‌ی یه عده نظامی مست باشه چون انقدر بزدل بود که نتونه لوسی رو ببره برای اولین قرارهاشون. خودش رو بابت دفعاتی که توی پایگاه بابت رابطه‌ی تازه بنا شده‌اش با لوسی مسخره شده بود، سرزنش می‌کرد. آخرین‌بار مثل بزدل‌ها در تلاش کرد به کلی پایگاه و خوابگاه رو ترک و انتخاب کنه و مثل دوران نوجوانی‌اش، داخل اون عمارت نحس روزگارش رو بگذرونه.

اگر لکسی وادارش نمی‌کرد که بمونه و صد البته روی عینک محبوبش شرط‌بندی نمی‌کرد که قرار نیست سالم نگهش داره، ابدا داخل خوابگاه می‌موند. به خودش جرات بالایی داده بود که حالا کنار هم‌خدمتی‌هاش نشسته بود، دست لوسی رو با خونسردی گرفته بود و اسرتیپ‌دنسرهای روی سِن رو تماشا می‌کرد.

QuixoticWhere stories live. Discover now