فصل ۲۱
بهار ۲۰۲۱ - پایگاه سنتگیلز روکری
شمع نیمهروشن، جوهر ریخته شده به روی دفتر کاهی، ماگ قهوهی یخی و جسمی به خواب رفته در کنار مانیتور، تنها چیزهایی بودن که چانیول به چشم میدید. در اتاق بکهیون رو بیاجازه باز کرده بود و این تنها صحنهای بود که باهاش مواجه شده بود. خودش بکهیون رو به علت عدم پیروی از قوانین تنبیه به مرور دوبارهی قوانین و نوتبرداری کرده بود اما حالا قلبش با دیدن چنین صحنهای به درد میومد.
حساب و شمار روزها از دستهای رهبر پارک در رفته بود. با اینکه نمیدونست این جسم خسته میتونه به بازرسیهای شبانهی بعد قتل قاضی تن بده اما انجامش میداد. وقتی در پشت سیستم رادارها کنار باقی دیدبانها میموند، یا وقتی به امواج داخل مانیتور دیدبانها نگاه میکرد، ناخوداگاه مسائل عجیبی از ذهنش رد میشد. اون میدونست بکهیون خواب ناجوری داره و هنوز در حسرت یه خواب بدون دردسر به سر میبره. رهبر پارک خلاصه و نتیجه گزارشهای روانشناس بکهیون رو حاکی از این میدید که روح شکسته و خستهای داره. چانیول میخواست بفهمه مردی که به بوسیدنش فکر کرده بود، از فقدان چه چیزی رنج میبرد؟ آیا مثل خودش از فقدان دوست داشته نشدن، تنهایی و مدفون شدن رویاهاش رنج میبرد؟ نمیدونست.
دلش میخواست قدمی به میز نزدیکتر بشه و دستهاش رو بین اون موهای نرم و سیاه ببره. اما این موضوع که از بکهیون خیلی میترسید و همزمان میخواست مراقبش باشه غیرقابل انکار بود. خودش باعث به هم ریختن خواب بکهیون شده بود چون تنبیهش کرده بود. پشیمونی در چشمهای خسته و خمارش از مصرف مورفین موج میزد.
امروز روز ارتقاء سطح بکهیون بود و چانیول میتونست قسم بخوره که یک لحظه هم نتونست داخل اتاق تعیین سطح چشم از اون مرد برداره.
بکهیون روی صندلی نشسته بود. با انگشتهای به هم قفل زده شده و با اخم سطحی همیشگیاش به یک نقطه فقط نگاه میکرد. شاید میدونست رهبر پارک داره دیدش میزنه و اهمیتی نمیداد. حتی به این مسئله اهمیتی نمیداد که جلوی تتو آرتیست یا رهبر پارک، لکسی یا کیتلین بالاتنهاش لخته. عمیق به فکر فرو رفتنش همیشه چانیول رو میترسوند اما ترسش مانع گستاخیاش در خیره شدن به سربازی که توجهش رو جلب کرده بود نمیشد. مگر اینکه در نهایت لکسی مچش رو میگرفت و حقیقت رو توی صورتش میکوبوند.
آخرینباری که عشق رو لمس کرد، به دنبال فردی قدرتمندتر از خودش رفت. فردی که بیشتر از خودش در بروز دادن احساساتش قدرتمند بود. و به نظر چانیول، بکهیون مردی بود که در خلواری از رنج احساسی غوطهور شده بود. حواس رهبر پارک بهش میگفت اونها بهم احتیاج دارن. اونها همدیگه رو کامل میکنن و مهم نبود که قوانین رو میشکنه؛ به خودش اطمینان میداد که روح خستهاش به طرز مسخرهای به این مرد احتیاج داره و اون مرد به روح او بستهست.
![](https://img.wattpad.com/cover/317358308-288-k144376.jpg)
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پا...