Chapter 31

163 40 24
                                    

فصل ۳۱

رویاها و کابوس‌های تکراری. خلبان زن از نو در دامشون افتاده بود. چشم‌های خسته و بی‌سو اش رو می‌بست و نمی‌خواست بهش فکر یا تماشاش کنه. از پنجره‌ی اتاق ساده و ساکتش، همه‌چیز به رخش کشیده می‌شد اما نمی‌خواست تماشاش کنه. به جیره‌ی غذایی و بشقاب استیک ناتمامش نگاهی انداخت و دستی روی چشم‌های نیمه‌بازش کشید. درست می‌دید، سربازهای سیاه بیشتری دور پایگاه مرزی رو احاطه کرده بودن. پشت حصارها رو می‌دید و حتی نمی‌خواست به این فکر کنه که پشت اون حصارها چه چهره‌ای مخفی شده. فقط می‌خواست با خوابی که دیده بود، کنار بیاد و البته چیزی بخوره. قرار نبود با کار کردن و بی‌خوابی به خودش گرسنگی بده و نتونه ماموریتش رو به نحو احسنت به پایان برسونه چون این اولین‌بارش نبود. بعد بازنشسته شدن و قرار گرفتن اسمش توی لیست کشته‌شدگان رزمایش 2012، دولت آزاد بود هرکاری باهاش بکنه. اما لوسی ویلسون می‌دونست برای آسمان‌ها متولد شده، نه برای خدمت به سازمان امنیت ملی آلوده‌ی لندن.

صدای کروزرها و رادارهای منطقه بارها خوابش رو مختل کرده بودن. عضلات گردنش رو تکون داد و آخ بلندی کشید. سال‌ها بود که به همین منوال بود. شاید می‌تونست از اون سوسک‌های سیاه درخواست پزشک کنه. به هر حال، اون‌ها با تمام احترام با اسیرها برخورد می‌کردن. جیره‌ی غذایی مناسب، اتاق‌های مجزا و مرتبی که به حال یک اسیر نمی‌خوردن و چندتا کتابخونه‌ی کوچیک تو انتهای راهروی اتاق‌ها. جدا انگار نه انگار که اسیر رهبر یک فرقه‌ی عجیب شده بودن. زیاد هم بد به نظر نمی‌رسید. نه تا وقتی که سوسک‌های سیاه این پایگاه به شرط‌های عجیبی بهشون خدمت نمی‌کردن. هیچ‌نوع وسایل ارتباطی‌ای به جز تلویزیون‌هایی که فقط به خط اخبار و رسانه‌های آزاد کانادا وصل بودن، چیز خاصی توی دستشون نبود. تمام اتاق‌ها مدام شنود می‌شد و افسرها هر روز بازرسی می‌شدن با اینکه حق نداشتن پشت حصارها تردد کنن.

لوسی می‌تونست آزاردهنده‌ترین موقع از روز رو به وقتی تلقی کنه که سربازها بی‌هیچ‌شرمی اتاقش رو بازرسی می‌کردن. اون هم به صورت روزانه و لوسی جوابی برای گستاخی‌شون نمی‌گرفت به جز "دستور رهبر پارکه."

برای لوسی قابل انتظار بود که رهبر پارک به هیچ عنوان نمی‌خواد دم به تله بده.

صدای جت‌ها در کابوس و رویا برای افسر چهل‌ساله تداعی می‌شدن و می‌تونست همسو با چانیول توی اون رویاها قدم برداره.

صدای دیوانه‌بازی‌ها و قهقهه‌هاش رو همراه لئو، لکسی و چان، داخل نورثولت می‌شنید. هنوز هم می‌تونست چشم‌هاش رو ببنده و تصورشون کنه.

- دیوانه! می‌خوای بمیری؟

طولی نکشید که لوسی جوان با لبخندی شیطانی دستور بده که مرد بزدلش رو از روی بالگرد هل بدن و مجبور باشه روی پاهاش و چکمه‌هاش فرود بیاد.

QuixoticWhere stories live. Discover now