Chapter 11

223 51 144
                                    

فصل ۱۱

زمان حال - لندن - بیمارستان رویال مارزدن

چانیول بعد بستن در ماشین، با دقت لایلا رو توی بغلش جا داد و محترمانه از خواهرش خواست دستش رو دور گردنش حلقه کنه. البته لایلا از گله کردن از دردش و فحش دادن برادرش دست نکشید و کل راه بیمارستان رو توی بغل برادرش غر زد تا بذارتش زمین. چون به نظرش می‌تونست با تکیه کردن به دست‌های قوی برادرش مسیر راهروی بیمارستان رو سرپا طی کنه. نمی‌خواست نگاه‌های خیره‌ی کل پرسنل رو روی خودش حس کنه چون حس می‌کرد داره زیر اون نگاه‌ها خفه می‌شه.

مچ پاش در حالت آزادی به حال خودش رها شده بود. می‌تونست تکونش بده اما درد شدیدی توی کل عضلات ساق پاش حس می‌کرد. با گریه و ناله کله‌اش رو مثل بچه گربه‌ها به زیر گردن برادرش مالید و گفت: «منو بذار پایین. هیچ نمی‌فهمم چرا حتی اجازه ندادی دامنم رو عوض کنم. دارن عجیب و غریب نگاهم می‌کنن. باور کن می‌تونم راه برم.»

چانیول انگار کر بود. اهمیتی به ناله‌های خواهر کوچیک‌ترش نمی‌داد و منتظر بود اولین برانکارد رو پیدا کنه تا خواهرش رو روش بذاره و از بخش پرسنل درخواست عکس‌برداری کنه.

اهمیت ندادن چانیول و رسیدنش به راهروی اورژانس، لایلا رو عصبی‌تر کرد و باعث شد مشتش رو به سینه‌ی برادرش بکوبه. «بهت می‌گم بذارم زمین! کر هم شدی غول دو متری؟!»

چانیول با خستگی از سنگینی وزن خواهرش آهی کشید و کنار پیشخوان پرسنل بخش ایستاد و خواهرش رو تهدید کرد: «لایلا براون انقدر عصبانی‌ام که بهت حق اعتراض ندم پس ساکت باش.»

لایلا با چشم‌های گرد شده خودش رو توی بغل برادرش تکون داد و غرید: «گاییدمت! مردسالار عوضی! بذارم زمین می‌گم!»

چانیول چشم‌غره‌ی واضحی به گستاخی خواهرش رفت و بعد گرفتن برانکارد از پرسنل، لایلا رو روش گذاشت و گفت: «ربطی به مردسالاری نداره چون بهم درباره‌ی درد مچ پات دروغ گفتی لایلا براون!»

لایلا در حالتی نشسته روی تخت موند و بعد اینکه چانیول هماهنگی‌های لازم رو برای انتقال دادن لایلا به اتاق عکس‌برداری انجام داد، سر برانکارد رو گرفت و خواهرش رو به سمت آسانسور انتهای راهرو برد.

لایلا با حرص و جوش زمزمه کرد: «مطمئنا الآن تمام کادر این بیمارستان لعنتی با رفتارهای تو مثل دنسرم توی باشگاه فکر می‌کنن که ددی‌شوگرمی!»

چانیول اخم کرد و با جدیت گفت: «فکر کردی به حرف‌هاشون اهمیت می‌دم؟ اون هم وقتی پای سلامتی تو وسطه؟»

لایلا در سکوت فرو رفت و با تاسف به راهروی بیمارستان زل زد. چند لحظه بعد از درد مچ پاش گر گرفت و من‌من کرد: «روزی که یه صاعقه به عقل اون احمق بخوره و درست بشه روز تولد دوباره‌ی منه.»

QuixoticDonde viven las historias. Descúbrelo ahora