Chapter 49

139 25 29
                                    

فصل ۴۹

این چپتر دارای محتوای اسماته. برای جذب مخاطب نمی‌گم. لطفا رده‌ی سنی و روحیاتتون رو در نظر بگیرید.

اواخر بهار ۲۰۲۱

صدایی از طبقه‌ی پایین نمیومد. سنت‌گیلز کمابیش به سمت تاریکی خیز برمی‌داشت و این صحنه رو از پنجره‌های چوبی و قدیمی‌اش به نمایش می‌ذاشت. شهر چانیول به علت نبود منابع و مصالح کافی برای ساخت و ساز، متل‌های جالبی نداشت. پارکت چوبین متلِ خلوت و ساکت استوارت، کتابدار سنت‌گیلز، بوی نم می‌داد و موریانه‌ها به وضوح روی سقفش آشیانه کرده بودن.

تجهیزات برقی عملا فقط برای پایگاه و سربازها کافی بود نه برای خدمات اضافه‌ی شهر. سوخت، برق و آب‌رسانی هنوز هم با مشکل مواجه بود و رهبر پارک به خاطر وجود چنین معضلی، دست رد به سینه‌ی حجم عظیمی از پناهنده‌ها می‌زد و اون‌ها رو نمی‌پذیرفت. شب‌ها سر روی بالش می‌ذاشت و همه‌ی این‌ها رو از بی‌کفایتی خودش و درگیری‌اش با دولت بالا می‌دونست. با این وجود حاضر نبود زیاد روی مذاکرات مانور بده و شهرش رو دست دولت‌مردهای لجن لندن بسپاره.

برای همین، در حین سراسیمه فرار کردن از جا و مقامش، تنها تماس‌های جرج رو جواب داده بود تا به وضعیت جلسه‌ی جدیدی که عمدتا درباره‌ی حمله‌ی اون یاغی‌های آسیایی بود، رسیدگی کنه. چون هیچ‌کس نباید جرات می‌کرد برای دومین‌بار همه‌چیزش رو ازش بگیره. البته که نمی‌تونست تا ابد فرار کنه، اما فعلا برای مرتب کردن تخت تک‌نفره و میز چوبی کهنه‌ای که کنارش بود، اشتیاق عجیبی داشت. نوعی فرار کورکورانه که قرار بود بکهیون همراهیش کنه، برای همین با هیچ‌چیز عوضش نمی‌کرد.

بوی سوختن هیزم‌ها، زیر بینی‌اش رو قلقلک می‌داد که کنار بکهیون گرم بگیره و به خواب عمیقی بره. سیستم گرمایشی کافی‌ای نداشتن اما گرمای پشت میله‌های شومینه بهش دلگرمی می‌داد تا دست به چنین‌کاری بزنه. تابستان امسال هم بالاخره فرا می‌رسید و اهالی سنت‌گیلز از سرمای نفرت‌انگیز شهرشون خلاص می‌شدن.

تا چشم می‌چرخوند، کار داشت. اما تلاش زیادی برای گردگیری زمین نکرد. فقط پتوی تخت رو برای بکهیون سرجاش گذاشت تا مردش راحت بتونه جا خوش کنه و با فنجان چای‌سبزش و لامپ کم‌نور اتاق، مشغول خوندن جین ایر عزیزش بشه. دوست داشت بهش ملحق شه اما فقط زمانی تونست این‌کار رو بکنه که استوارت ازش دست بکشه و انقدر تعریف سلف‌سرویس کارائوکه رو نکنه تا بتونه از طبقه‌ی خالی و سوت و کورش خلاص بشه و به آغوش معشوقه‌اش برگرده. البته حین برگشتن با صحنه‌ی جالبی رو به رو نشد. بازی فوتبال اون روز تموم نشده بود و بکهیون جلوی بدنه‌ی تخت روی پارکت جا گرفته و با کنجکاوی به بازی کانادا و برزیل زل زده بود. کشورهایی که هنوز سررشته‌های هنری و ورزشی آزادی خودشون رو داشتن و براش یادآور بازی 1996 بودن. برای همین تصمیم گرفت کنار معشوقش جا خوش کنه و بشینه و امروز رو فراموش کنه که ناخوداگاه به گذشته سیر و سفر کرده بود.

QuixoticDove le storie prendono vita. Scoprilo ora