Chapter 41

189 35 40
                                    

فصل ۴۱

صدای فولک پاپ ماشینش حکم لالایی و تاریکی حکم خاموشی رو برای تن خسته و بی‌جونش داشت. بعد خارج شدن از سنت‌گیلز به اصرار بکهیون فقط کمی ساندویچ استیک تو کافه‌ی شهر خورده و قبل به راه افتادن خوابش برده بود. اثرات مورفین مثل پروانه دورش بال می‌زدن و خودشون رو بروز می‌دادن. مورفینی که قبل رسیدن بکهیون به تپه، مصرف کرده بود. دوز مصرفی خاصی رو در نظر نگرفته بود. فقط همونقدر که چیزی رو از فریادهای لایلا به خاطر نمیاورد، براش کافی بود. دلش نمی‌خواست جلوی بکهیون عزیزش مست و خمار دیده شه اما به ناچار در خواب عمیقی فرو رفته بود. در لایه‌ی رویاهاش سیر و سفر می‌کرد و صدای سوت جت‌ها رو از دور دست‌های نورثولت می‌شنید و اجازه می‌داد بکهیون شاهد این صحنه باشه.

چهره‌ای که فقط با تکیه کردن به آرنجش، در خواب بود و عالم هپروت چانیول رو به نمایش می‌ذاشت. مرد پشت فرمان، نمی‌دونست به این حالت چانیول لبخند بزنه یا فقط نگاه خیره و غمگینش رو تحویل بده. تاریکی بیرون منطقه رو بررسی و احساس نا امنی کرد. هیچ دوست نداشت اینجا بیاد. آخرین‌بار به پیشواز مرگ خانوادش رفت. آخرین‌بار چانیول عزیزتر از جانش سقوط کرد و چشمش آسیب دید. آخرین‌بار چانیولش هم مثل خودش عضوی از خانواده‌اش رو توی آسمان نحس این منطقه از دست داد. با علامت چراغی مجبور شد آئودی چانیول رو جلوی حصار نگه داره و به درهای باز خیره بشه. این مسئله مشکوک بود. چراغک چشمک زن بالای کیوسک اثری از هشدار رنگ قرمز نشون نمی‌داد و این بیش از اندازه عجیب بود.

صدای کشیده شدن چرخ‌های یک ویلچر زیر نور بالای کیوسک، باعث شد مرد جوان ترمز دستی رو بکشه. صد البته که قصد نداشت عزیزترین رو بترسونه یا بیدارش کنه. اما چانیول به ناخودآگاه بیدار شد و با وحشت و هراس اطرافش رو زیر نظر گرفت.

«چه خبره؟»

بکهیون دست‌هاش رو روی فرمان ماشین چانیول نگه داشت. مثل همیشه خونسرد و مسلط به نظر می‌رسید تا به مردش احساس امنیت بده. گهگداری مرد کنارش رو زیر نظر می‌گرفت و گهگداری به تاریکی و روشنایی رو به روش خیره می‌موند. تند تند پلک می‌زد و در تلاش بود ترسش رو مخفی کنه و از اونجایی که توی این‌کار خبره بود، با تمام مهارت موفق می‌شد این ترس رو مخفی نگه داره، درست مثل همیشه.

«دوربینی نیست اما حصارها بازن. صدای کشیده شدن چرخ شنیدم.»

رهبر جوان حس می‌کرد روی اقیانوسی شناور شده و بدنش سنگین و سرده. چشم‌هاش رو مالید و چندین‌بار پلک زد تا به نور محیط بیرون عادت کنه. آرامش بکهیون، باعث می‌شد با حسی سرتاسر امنیت عجین شه. بنابراین فقط سر چرخوند و تند تند زبونش رو تکون داد. «گفتی صدای چرخ؟ نباید صدای سوت می‌شنیدی؟»

بکهیون سر تکون داد و دست روی شونه‌ی مردش گذاشت. «باید برگردم عقب؟»

انگشت‌های پهن چانیول روی انگشت‌هاش نشستن و چیزی درونش فرو ریخت. «نیازی نیست. نگرانم نباش باشه؟ به اون پشت نگاه نکنیم و بریم جلو.»

QuixoticWhere stories live. Discover now