1 : اتاق کار نگرانیها

1.9K 223 9
                                    

_ سلام پدر حالتون خوبه؟

_سلام پسرم ممنون تو چطور؟

نگرانی و اضطراب سراسر وجودشو در بر گرفته و میخاد بگه "خودت چی فک میکنی پدر؟! این اتاق کار لعنتی هیچ وخ خبر خوبی برای من نداشته....مخصوصن اخرین باری که یادم میاد...."

فکراش با صدای سر خدمتکار عمارتشون،لوسی، که با یه سینی پر از نامه وارد اتاق میشه قطع میشه و فکراشو آروم هل میده و قیافه ی بیحال همیشگیشو رو سرش میکشه و بجای اونهمه حرف تو ذهنش فقط با یه لبخند الکی جواب میده: اوه من خوبم.. مثل همیشه...

پدرش یه لبخند کمی واقعی تر از لبخند پسرش میزنه و میگه : خب خوشحالم که حالت خوبه نیکولای... یعنی امیدوارم که همیشه باشه...

پدر و پسر که معلوم بود فضای دور و برشون داشت لحظه به لحظه سنگینتر میشد تا وقتی که نیکولای تصمیم گرفت وضعیتو از بین ببره و آروم رفت و روی یکی از صندلیهای روبروی میز پدرش نشست و با دستاش شروع کرد روی میز ضرب گرفتن...

پدرش خوب میدونست که این نشانه ی استرس داشتن نیکولایه ...

خب عجیبه که پدرش اینو درباره ی نیکولای میدونه از اونجایی که اونقدر سرش با کارش شلوغه که نیکولای همیشه آرزو میکرد میتونست حداقل نصف کارایی که پدر و پسرا با هم انجام میدنو با پدرش راس- Ross- انجام بده اما خب پدرش یا همیشه خیلی کار داشت و یا نیکولای متوجه میشد که پدرش خستس و تصمیم میگرفت بهش کمی فضا برای استراحت بده....

خب نیکولای پسر خیلی عاقلیه و پدرش هم از این بابت واقعن خوشحاله...
اما پدرش هم میدونه که الان وقت این فکرا نیست و فقط باید دعا کنه که پاسخ تنها پسرش به حرفای امروزش زیاد منفی نباشه ..... اما خب با این وجود هنوز هم شک داره...

تو همین فکراس که نگاهشو از نقطه ی نامعلومی که بهش خیره شده بود مییگیره و به پسر بانمکش که حالا با لوسی به خوبی گرم گرفته و داره باهاش از اتفاقات دیروزش حرف میزنه نگاه میکنه و ناخوداگاه یه لبخند کوچیک روی لبش میشینه...

از اینکه پسرش هیچوقت اجازه نداده که غرورش روی رفتارش تاثیر بزاره و همیشه خیلی راحت با همه گرم میگیره در عین حال اجازه هم نمیده که کسی بخاطر موقعیت خود یا پدرش ازش سوءاستفاده کنه و حواسش به اطرافش هس و همه ی این افکار با نیکولای که بلخره به حرف میاد شکسته میشه:

"هی پدر حواست کجاس؟ انگار از این اتاق رفتی!!!"
اینو میگه و بعد نگرانی دوباره جای تعجب تو صداشو میگیره....
و بلخره راس تصمیم میگیره حرف بزنه

"خب باید یه چیزایی بهت بگم..."

و پروانه هایی که توی دل نیکولای از استرس حرکت میکردن بی رحمانه خوشونو به در و دیوار دل اون میکوبن.....
_____________

Enjoy!
-Yamna-

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now