13 : سنترال پارک و عشق بلاید

377 87 32
                                    


Song >> Halsey- Alone

لطفاً حرفای آخر چپتر رو بخونین.

کلاید ماشینو خاموش میکنه و بعد از پیاده شدن، سریع سمت در بنت میدوه تا اونو براش باز کنه. بنت با بازیگوشی چشماشو میچرخونه که یعنی 'خودمم میتونم انجامش بدم' ولی فقط لبخند میزنه و یه بوسه ی طولانی روی گونه ی نامزدش میزاره‌.

نیکولای همین طور توی ماشین میشینه و به دو تا دوستش نگاه میکنه‌. حسودیش میشه از این که چرا اون نمیتونه همچین چیزی رو داشته باشه. چرا وقتی همچین چیزی رو پیدا میکنه هم زود از دست میره؟!... این کاریه که نیکولای کرده یا... یا به اون مربوط نیست و اصلاً نباید فکرش رو هم بکنه. تصمیم میگیره گزینه ی دوم رو جوابش بگیره چون کلاید در رو باز کرده و دستشو جلوی خودش دراز کرده و اشاره میکنه که از ماشین پیاده شه.

بن_ هی افتخار میدین عالی جناب؟!
نیک_ اوه دهنتو ببند بن!

بنت با بازیگوشی دهنشو باز میکنه و یه دستشو جلوی دهنش میزاره بعد اونیکی دستش رو روی قلبش میزاره که نشون بده خیلی ناراحت شده.

کل_ هی حواست باشه با کی حرف میزنی مرد! اینی که اینجا میبینی رو من با هزار جون کندن به دستش آوردم.
کلاید میگه و یه انگشت اتهام آمیز به سمت نیکولای میگیره. بعد دستشو با حالت محافظتی دور شونه ی بنت میندازه.

نیکولای بالاخره وقت میکنه اطرافو نگاه کنه و وقتی میفهمه اومدن سنترال پارک دو تا پسرو توی آغوش محکمش فشار میده

نیک_ خیلی ممنون پسرا!! مرسی‌مرسی‌مرسی.
کلاید اولین کسیه که کنار میکشه و بنت رو هم با خودش عقب میاره
_ خیله خب بابا چه خبره مگه؟!.. خواستیم حالتو بهتر کنیم هی موی دماغمون نش-

بن_ منظور کلاید اینه که سنترال پارک همیشه تو رو آروم میکنه و بنابرین اینجا بهترین انتخابیه که میتونسیم بکنیم... فقط میدونی خب کلایدِ من روش صحبت کردن خاص خودشو داره.
بنت بعد از گفتن این ریز میخنده و یه بوسه ی کوتاه روی اخم روی لبای کلاید میزاره و لباش رو ۱۸۰ درجه میچرخونه و به یه لبخند تبدیل میکنه.

آره خب نیکولای وقتای خیلی سختی توی زندگیش داشته. و همیشه یه جا بوده که میتونسته شده حتی برای یه ساعت ذهنشو از همه چی دور کنه....سنترال پارک. درسته سنترال پارک همیشه خلوت نیست و بعضی چیزا هم هستن که میتونن اعصابتو خورد کنن ولی مطمئنن برای نیکولای خوبی های این مکان به بدیاش می ارزه.

نیکولای از زوج فاصله میگیره و ترجیح میده خودش تنها یکم قدم بزنه. به چیزایی که دورش میبینه لبخند میزنه... آفتابی که چشم آدمو کور میکنه... بچه هایی که دور هم میدون و بعد لباس همدیگرو میگیرن و هَمو روی زمین میندازن و مثل دیوونه ها میخندن.

همینطور یکم قدم میزنه و بعد روی یکی از نیمکتا، جلوی یه رودخونه ی کوچیک که یه پل چوبی بالاش بود، میشینه. پاهاشو روی هم میندازه و یه نفس عمیق میکشه. سرشو عقب میندازه و میزاره فکراش توی اون حالت از سرش بریزن پایین و یکم بهش استراحت بدن...

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now