11 : خبر بزرگ راس - 2

375 76 17
                                    


_ چون فرصتی ندارم!

راس بلند داد میزنه و نیکولای چون حرفش قطع شده بود فکر میکنه اشتباه شنیده

_ چ..چی؟
یعنی چی که فرصتی ندارم!!! این چرا چرت و پرت میگه؟ حالا من یه چیزی گفتم این چرا اینجوری میگ-

_ آره درست شنیدی پسرم. من دیگه فرصتی برای این چیزا ندارم. واسه همینه دارم اینا رو روی دوش تو میندازم....

راس همینطور شرایطو توضیح میده اما نیکولای داره فقط به این فکر میکنه که چی کار کرده که حالا لیاقت اینا رو داره... اون از جریان مادر و خواهرش.... اَه اصلاً بزار به اونا فکر نکنه.... این از پدرش... چرا؟!

_ .... نیکولای... نیکولای پسرم یه چیزی بگو!!!!
افکار نیکولای با صدای بلند پدرش و دستش که جلوی صورتش بشکن میزد شکسته میشه.

نیکولای فقط همونطور به یه گوشه خیره میمونه و اینبار پدرش آروم شونه هاشو تکون میده

_ ها؟!... هان پدر چیه؟...

_ بهت گفتم یه چیزی بگو... یه حرفی بزن..

_ چه..چه حرفی بزنم؟.. همه ی حرفا رو گفتی دیگه...

_ ازت پرسیدم حالا چی میشه؟

_ چی چی میشه؟

_ هی پسر تو اصلاً به حرفای من گوشم میکردی؟!

_ نه میدونی چیه نمیکردم. صبح الاطلوع منو صدا میکنی توی این دفتر کار خراب شده در حالیکه میدونی من چقد از اینجا بدم میاد و بعد دقیقاً چیزی رو میگی که اصلاً ازش سردر نمیارم... 'فرصت ندارم'؟! اصن این دیگه چه کوفتیه فرصت ندارم!!!.... چرا حداقل روشنم نمیکنی بدونم چرا فرصت نداری ها؟؟!!

_ میخوای روشنت کنم؟! ها؟ دوست داری بهت بگم که پدرت، تنها کسی که برات مونده مریضه ها؟؟ میخوای همینو بشنوی؟ خب بیا الان بهت گفتم راحت شدی؟!

حالا دیگه تو چشمای نیکولای به جای عصبانیت، نگرانی و استرس و بیشتر از همه اشک خودشو نشون میده.

جاشو یکم توی صندلی تنظیم میکنه و بالاخره این اجازه رو به خودش میده که از پدرش سوال بپرسه:

_ مری..مریضی؟؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟ چند وقته خودت میدونی؟ میخواستی کی بهم بگی؟ اصن من چندمین نفریم که میدونه؟؟

_ پسرم آروم بگیر.... تو اولین کسی هستی که میدونه... و خودم تقریباً یه ماهه خبر دارم ولی داشتم فکر میکردم چطور بهت بگم... میترسیدم همینطوری از خودت ری اکشن نشون بدی واسه همون-

نیکولای حرف پدرشو قطع میکنه و فقط محکم حودشو توی بغلش میندازه...

شاید دیگه نتونه این کارو انجام بده... شاید دیگه نتونه به پدرش بگه چقدر ازش ممنونه که این همه سالو پیشش بوده... آره شاید اون به نیکولای توجهی نداده ولی همین که میدونسته یه پدری اونجاست براش دلگرمی بوده....

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now