14 : نصیحت لزبین‌ها

366 70 26
                                    


بروک یکم جلوتر رفته بود تا یه جایی پیدا کنه تا زیراندازشون رو پهن کنن و بتونن بشینن

بعد از ۱۰ دقیقه حرف زدن با نوا و آروم کردنش، دخترا تصمیم گرفتن نزارن جو سنگین بمونه پس بروک پیشنهاد یه پیک نیک رو داد و خب اونا هم قبول کردن.

حالا لینزی مونده بود با نوا... و با وجود اینکه نوا از درون احساس خستگی میکرد و یجورایی احساس گناهش هنوز ولش نکرده بود، از حضور اون دختر کنارش لذت میبرد پس حرفی نزد.

_ هی نوا... آمم میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟

_ آره حتمن لینز. چیه؟

_ تا حالا کس مهمی توی زندگیت داشتی؟... میدونی منظورم یه پارتنره... اگه مشکلی نداری بگی

نوا آرزو میکرد که کاش اون دختر بلوند این سوالو نمیپرسید.... نوا خجالت میکشید از اینکه بخواد به بقیه بگه ۱۹ سالش شده و هنوز با کسی نبوده... خب فک کنم داشتن یه زندگی تخمی این کارو باهات میکنه...

_ نه لینز... نه نداشتم چرا میپرسی؟

_ اوه....هیچی... دلیل خاصی نداره... فقط اینکه متوجه شدم خب میدونی به نظر نمیاد کسی اونطوری نگرانت باشه... میدونی سراغتو بگیره یا چیزی.... وای خدا منو ببخش منظورم اونطوری نبود نوا... وای خدا من یه ابله-

_ هی لینز آروم بگیر... مشکلی نداره... میدونم فقط داری سعی میکنی کمک کنی... من هیچوقت کس خاصی توی زندگیم نداشتم... ولی اهمیتم نمیدم چون... هنوز وقت هست

بس کن نوا خودتم میدونی این چیزی نیست که واقعاً فکر میکنی.... تو اندازه‌ی فاک تنهایی و این داره تو رو میکشه.....

_ راست میگی تو هنوز جوونی... ولی میدونی نظر من چیه؟.. به نظر من تو خودت همه در ها رو روی خودت بستی... من مطمئنم پسر کیوتی مثل تو توی جایی مثل نیویورک تنها نمیمونه مگر اینکه خودش بخواد

لینزی کاملاً درست میگه... نوا اونقدرا هم بیچاره نیست... اون توی کالج پسرای کمی رو سراغ نداشت که روش کراش داشتن... خب دخترا هم همینطور... ولی اون هیچ وقت به کسی شانسی نداد.. نوا نمیدونه توی یه شخص دنبال چی میگرده ولی چیزی که میدونه اینه که هنوز اونو پیدا نکرده.

_ خب لینز میخوای با اینا به کجا برسی؟... منظوری ندارم ولی خب چرا اینا رو میگی؟!
نوا نمیخاد نسبت به لینزی گستاخی کنه ولی از اینکه کسی بخواد توی زندگیش سرک بکشه هم خوشش نمیاد.

نوا میتونه حس کنه لینزی ناراحت شده، چون سرشو پایین انداخته و به کفشاش خیره شده؛ علامتی که توی این مدتِ کم به نوا ثابت شده نشونه‌ی نارحتی اون دختره... مثل اون روز که به مغازه رفتن و بروک حاضر نشد یه کلاه مسخره که لینزی دوست داشت رو برا خودش بخره و اون خیلی ناراحت شد....

دستشو روی شونه‌ی لینزی میزاره و کاری میکنه لینزی سرشو بیاره بالا و نگاهش کنه

_ لینز... من متاسفم... منظوری نداشتم... فقط آههه نمیدونم دارم چیکار میکنم منو ببخش...
نوا با استرس میگه و با حالت عصبی پشت گردنشو میماله.

Waves [LGBT]Where stories live. Discover now