"-:هی لیام...دستتو بده من نترس
دستمو دادم بهش و منو نزدیک خودش کردتو چشمام نگاه کرد و صورتشو به گوشم نزدیک کرد:
دلم برات تنگ شده بود بیب....نمیخوای بیای پیشم؟یه دره بود؛ هولم داد توش و فریاد میکشیدم
به زمین که رسیدم اون پایین بود و من تو دستاش فرود اومدم
منو وایسوند و دوباره بهم نزدیک شد: سوییتی نمیای پیشم؟واقعا؟مگه خودت نگفتی؟تو چشماش نگاه کردم...همون اقیانوس مورد علاقم که همیشه توش غرق میشدم
یکم توش زل زدم و کم کم رنگشون عوض شد...
چشماش عسلی شده بودنآروم سرمو پشت سر هم تکون میدادم و نگاش میکردم که داره عقب میره...عقب و عقب تر
زانو زدم و فریاد کشیدم: نه نه نهههه...سم دوباره نه
صورتمو گرفتم تو دستم و صداش کردم
دستای یه نفرو رو شونم حس کردم
بلندشدم و نگاش کردمسم بود ولی جسمش داشت کم رنگ و محو میشد
خنده ای کرد و روحش به سمت یه اتاق حرکت کرد
دنبالش میدویدم و میگفتم وایسهدر اتاق باز شد.... یه اتاق ملاقات بود
صندلی رو نشونم داد و نشستم روشصندلیم با سرعت به دیوار عقبم برخورد کرد و بعد روحش رفت به سمت بالا و بعد روی صندلی مقابلم جسد یه پسر مو مشکی رو دیدم
روح سم خنده ای بهم کرد و با سرعت و فشار کوبونده شد توی بدن اون پسر مومشکی شد و اون پسر از جا پرید و با چشمای عسلی نگام کرد!..."
از خواب پریدم و با نفس نفس به اطرافم نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم خونمم نفس راحتی کشیدم و دوباره خودمو رو تخت انداختم و یه لیوان آب خوردم
سردرد چی میگه این وسط؟ ناله ای کردم و ساعتمو نگاه کردم: '2:58
بلند شدم و به خودم و صورت عرق کرده و رنگ پریدم تو آینه نگاه کردم....از چهار سال پیش تاحالا چقد بزرگ شدم!
پوزخند عصبی ای زدم و رفتم حمومآبو باز کردم و نشستم روی یه چارپایه که زیر دوش بود و آبو یه لحظه جوش کردم و وقتی بدنم به دماش عادت کرد یه دفعه سردش کردم
هینی کشیدم و منبسط و منقبض شدن ماهیچه هامو زیر دوش حس میکردم
[فلش بک]
خواهرم مرد!
کل این یک هفته ام تو همین یه جمله خلاصه میشه!
لیلی پین....دیگه وجود نداره!یادش که میوفتادم گریه می کردم و عصبانی می شدم نمیدونم چرا!
ولی اینجوری نمیشد. باید خودمو یه جور ی خالی میکردم
جلوی کیسه بوکس وایسادم و تاجایی که دستم تاول زد بهش مشت زدم ولی فایده ای نداشت
![](https://img.wattpad.com/cover/149975129-288-k772535.jpg)
YOU ARE READING
Irresistible
Fanfiction[completed] حادثه های کوچیک... اتفاقات بزرگ... تغییرسرنوشت... یه دیدار ساده... یه اتاق با نور و در و دیوار سفید.... یه پرونده ی قتل... یا یه عشق ابدی.... اینا همش داستان زندگی من و توئه.... نمیدونم پایانش طناب دار دور گردنمه یا دستای گرم تو... ولی...