[23]جنگ احساس!

919 107 8
                                    


انسل گوشیش رو چک کرد: امروز

شماره ناشناس بود و طبق معمول معلوم بود از رئیسشه.

چشماشو چرخوند و بلند شد و یکی از کلت های کلکسیون اسلحه های انتقامشو برداشت و از در خونه رفت بیرون... به همین سادگی...

دم دفتر روپرت گرینت وایساده بود و منتظر بود ساعت کاریش تموم شه...طبق اطلاعات اون، روپرت بین 6 و 7 از اونجا بیرون میاد و به همسرش میگه میره برای خریدای خونه و خرید رو به یکی از کارمنداش میسپره و خودش میره کلاب.

شش ماهه با دوست دخترش ازدواج کرده و الان بدجوری پشیمونه و با رفتن به کلاب و مست کردن و با دخترای دیگه این حسشو جبران میکنه...این یعنی انسل با کمال میل اونو میکشه!

روپرت از کارمنداش خدافظی کرد و رفت سمت ماشین.
حالا نوبت انسل بود...
-: هی هی آقای گرینت! درست میگم دیگه؟

روپرت سمت انسل برگشت: من شما رو میشناسم؟

-: اوه نه! میخواستم ببینم حاضرین یه قهوه باهام بخورین؟ از طرف پدرتون اومدم

اطلاعات انسل نشون میداد روپرت خیلی وقته میخواد شرکتشو توسعه بده و به پول پدرش خیلی نیاز داره و به این پیشنهاد نه نمیگه!

+: باشه . با ماشین من؟

انسل خندید: هرجور شما بخواید

روپرت باشه ای گفت و سوار ماشینش شد و انسل سمت کمک راننده نشست.

کمی از اون جا دور شدن : شنیدم نایت کلاب توی مرکز شهر رو خیلی دوست دارین

-: آره. اونجا باعث میشه آروم بشم.

+: و همسرتون؟

روپرت بوزخندی زد: همسرم چی؟باهام میاد؟ معلومه که نه!

انسل سری تکون داد و به یه کوچه اشاره کرد و روپرت پیچید توش : حالا کار بابام چیه؟

+: در مورد شرکتتونه و اون پول مورد نیاز.

-: بالاخره راضی شد؟

+: حالا میگم بهتون.

انسل به راه فرعی که به یه اتوبان خارج شهر میرفت اشاره کرد و روپرت پیچید توش

-: تا کجا باید برم؟ خب میرفتیم کافی شاپ دفترم.

به اندازه کافی از شهر و دوربین های جاده ای دور شده بودن. انسل به یه تونل اشاره کرد و روپرت پیچید توی تونل.

اون تونل تاریک بود. اما نه خیلی تاریک!
انسل شک نداشت توی داشبورد ماشین یه اسلحه اس. صندلیش رو جلو کشید و با زانوش داشبورد رو گرفت و اسلحه خودشو در اورد و گذاشت رو گیج گاهش : مقاومت نکن که یه وقت عصبانیم نکنی گرینت. فقط بزن کنار

روپرت ترسیده اهش کرد و ترمز کرد.
انسل همونطور که اسلحه رو سمت روپرت گرفته بود داشبورد رو باز کرد و اسلحه رو برداشت و هر دوشون رو سمت روپرت گرفت و پساده شد از ماشین: آفرین پسر خوب، حالا بیا بیرون و خودت بشین اون گوشه ی تونل

IrresistibleTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang