انسل گوشیش رو چک کرد: امروزشماره ناشناس بود و طبق معمول معلوم بود از رئیسشه.
چشماشو چرخوند و بلند شد و یکی از کلت های کلکسیون اسلحه های انتقامشو برداشت و از در خونه رفت بیرون... به همین سادگی...
دم دفتر روپرت گرینت وایساده بود و منتظر بود ساعت کاریش تموم شه...طبق اطلاعات اون، روپرت بین 6 و 7 از اونجا بیرون میاد و به همسرش میگه میره برای خریدای خونه و خرید رو به یکی از کارمنداش میسپره و خودش میره کلاب.
شش ماهه با دوست دخترش ازدواج کرده و الان بدجوری پشیمونه و با رفتن به کلاب و مست کردن و با دخترای دیگه این حسشو جبران میکنه...این یعنی انسل با کمال میل اونو میکشه!
روپرت از کارمنداش خدافظی کرد و رفت سمت ماشین.
حالا نوبت انسل بود...
-: هی هی آقای گرینت! درست میگم دیگه؟روپرت سمت انسل برگشت: من شما رو میشناسم؟
-: اوه نه! میخواستم ببینم حاضرین یه قهوه باهام بخورین؟ از طرف پدرتون اومدم
اطلاعات انسل نشون میداد روپرت خیلی وقته میخواد شرکتشو توسعه بده و به پول پدرش خیلی نیاز داره و به این پیشنهاد نه نمیگه!
+: باشه . با ماشین من؟
انسل خندید: هرجور شما بخواید
روپرت باشه ای گفت و سوار ماشینش شد و انسل سمت کمک راننده نشست.
کمی از اون جا دور شدن : شنیدم نایت کلاب توی مرکز شهر رو خیلی دوست دارین
-: آره. اونجا باعث میشه آروم بشم.
+: و همسرتون؟
روپرت بوزخندی زد: همسرم چی؟باهام میاد؟ معلومه که نه!
انسل سری تکون داد و به یه کوچه اشاره کرد و روپرت پیچید توش : حالا کار بابام چیه؟
+: در مورد شرکتتونه و اون پول مورد نیاز.
-: بالاخره راضی شد؟
+: حالا میگم بهتون.
انسل به راه فرعی که به یه اتوبان خارج شهر میرفت اشاره کرد و روپرت پیچید توش
-: تا کجا باید برم؟ خب میرفتیم کافی شاپ دفترم.
به اندازه کافی از شهر و دوربین های جاده ای دور شده بودن. انسل به یه تونل اشاره کرد و روپرت پیچید توی تونل.
اون تونل تاریک بود. اما نه خیلی تاریک!
انسل شک نداشت توی داشبورد ماشین یه اسلحه اس. صندلیش رو جلو کشید و با زانوش داشبورد رو گرفت و اسلحه خودشو در اورد و گذاشت رو گیج گاهش : مقاومت نکن که یه وقت عصبانیم نکنی گرینت. فقط بزن کنارروپرت ترسیده اهش کرد و ترمز کرد.
انسل همونطور که اسلحه رو سمت روپرت گرفته بود داشبورد رو باز کرد و اسلحه رو برداشت و هر دوشون رو سمت روپرت گرفت و پساده شد از ماشین: آفرین پسر خوب، حالا بیا بیرون و خودت بشین اون گوشه ی تونل
![](https://img.wattpad.com/cover/149975129-288-k772535.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Irresistible
Fiksi Penggemar[completed] حادثه های کوچیک... اتفاقات بزرگ... تغییرسرنوشت... یه دیدار ساده... یه اتاق با نور و در و دیوار سفید.... یه پرونده ی قتل... یا یه عشق ابدی.... اینا همش داستان زندگی من و توئه.... نمیدونم پایانش طناب دار دور گردنمه یا دستای گرم تو... ولی...