[29] مرحله دوم

711 93 22
                                    


د.ا.ن لیام

-: هی خوشگله.
یکی از پشت سرم گفت و با وضع استرسی من، تمام موهای گردنم سیخ شد!

برگشتم عقب و همون دختر که صبح بهم برای رفتن به بخش شرقی کمک کرده بود رو دیدم.

یه کاغذ داد دستم و رفت. آره این محشره لیام! تو الان رسما همدست انوار حدید به حساب میای!

کاغذ رو بازش کردم:《آشپزخونه,سمت چپ,در پشتی,راه فراره...》

نفسمو بیرون دادم و فورا سمت آشپزخونه رفتم. همه خدمه درحال آماده کردن غذا و میز مجلل برای مقامات بودن....

مثل فیلما،از پشت گونی ها و بشکه ها رد شدم و خودمو به در رسوندم و ازش خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و با دیدن نردبون افتاده ی گوشه دیوار تقریبا هوا پریدم از خوشحالی.

نردبون رو به دیوار تکیه دادم و با اینکه هیچ ایده ای برای پایین اومدن از اون سمت دیوار نداشتم، اما بازم امید داشتم! ولی این تا وقتی بود که صدای آژیر بلندی که مثل آژیر خطر بود همه کاخ رو پر نکرد.

صدای بوق بوق آژیر با تپش های قلبم هماهنگ شده بود چراغ هاش که روش خاموش میشد هر لحظه بیشتر باعث لرزش دستام و لغزیدن پام رو نردبون میشد

از ترس ناگهانی، پام لغزید و با نردبون افتادم زمین. درد داشت...خیلی درد! نردبون رو با سرعت گذاشتم و بالای دیوار بودم که یکی از سربازا فریاد زد: اونجاس...بگیرینش...نذارین فرار کنه

و بعد صدای بنگ تفنگ بود که توی فضا پیچید و یک لحظه به زنده بودنم شک کردم ولی تیر به هوا خورده بود

بدون معطلی خودم رو انداختم از دیوار پایین. دستم که سر تصادف توی گچ بود زیر بدنم قرار گرفت و گچ دورش شکست و یه حسی میگفت پام هم یه چیزیش شد! اما الان وقت این حرفا نبود....!
با تمام سرعت ممکن سمت ماشینم دوویدم و قبل از رفتن توی ماشین، پلاکش رو با لگد رو از جا دراوردم و برداشتمش و سوار شدم.

ماشینو روشن کردم و با بیشترین سرعت ممکن گاز میدادم.
صدای آژیر پلیس رو از پشت سرم میشنیدم. دستام  میلرزید. دوباره گفتم《 لیام فقط به خاطره زینه. همه چی درست میشه...!》

گفتم و روی پل دستی کشیدم و ماشین چرخید و از گارد ریل رد شد و حفاظ ها رو شکوند و داشت توی آب سد پایین پل میوفتاد.

با ترس کیف مدارکو برداشتم و همونطور که ماشین داشت میوفتاد خودم رو به بیرون انداختم و ستون های پل که توی آب بود رو گرفتم و پستشون قایم شدم.

نفسام هزار تا در ثانیه بود و با باز و بسته شدن شش هام و حرکت دیافراگمم بدترین درد ممکن تو کل شکمم می پیچید.

حدود یک ربع پلیسا منتظر بودن تا بالاخره صدای انفجار از پشت سرم شنیدم.

شت شت شت! تواین چند ماه اخیر دومین ماشینیه که می خرم و منفجر میشه...! هنوز پولش رو هم کامل نداده بودم. اوکی لیام...خونسردیتو حفظ کن...این به خاطر زینه.

IrresistibleHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin