[6]دادگاه

940 139 6
                                    


د.ا.ن لیام

روز دادگاه رسیده بود وبخاطر همه چیز استرس داشتم
ساعتو نگاه کردم...پنج و نیم صبح!

رفتم حموم و برگشتم و به خودم رسیدم و بازهم با خودم تمرین کردم و ساعت هفت و نیم از خونه زدم بیرون

سمت ساختمون دادسرا حرکت کردم ولی اونجا پر از خبرنگار بود

خونسردیمو حفظ کردم و رفتم بینشون
-:شما وکیل مالیکین؟
×:از نظر شما اون استحقاق اعدامو داره؟
*: شما حرفی برای تبرئه اش دارین؟
~: قبول دارین که اون باید به سزای عملش برسه؟
•: چطوری میخواین با دفاعیه تون کل مردمو راضی کنید؟

حرفاشون رو میشنیدم و دل شوره ام بیشتر میشد اما جوابی بهشون نمیدادم

وارد جلسه شدم و روی صندلی خودم نشستم و منتظر قاضی شدم

قاضی پرونده با آرامش اومد و نشست
جلسه دادگاه رو نگاه کردم...شلوغ ترین جلسه به عمرم بود

قاضی دو بار روی میزش کوبید و گفت: دادگاه رسمیه دوستان!

و بعد اشاره کرد به چند تا از سرباز هایش که اونجا بودن تا زینو بیارن

شاید برای دومین بار بود تو عمرم که مسیحو صدا کردم!

زین که اومد و وایساد تو جایگاه مجرم...همهمه شد و صدای بد و بیراه گفتنای مردم ،واضح به گوش میرسید

قاضی: زین مالیک!مظنون به قتل تایلر لاتنر...پسر رئیس جمهور! خب؟ حرفی داری مالیک؟

به زین نگاه کردم.صورتش سفید شده بود و قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین میرفت

قاضی دوباره گفت: مالیک حرفی برای گفتن داری؟

د.ا.ن زین

به اون جمعیت نگاه میکردم و بینشون دنبال خانوادم میگشتم....حداقل ولیحا! اما نبودن

-: مالیک حرفی برای گفتن داری؟

حواسم رفت سمت قاضی و بعد یه نگاه به لیام کردم
اون سرشو با نگرانی تکون داد و من شروع کردم:

+: من نکشتمش!

قاضی: خب تعریف کن

+: اون روز...من از خونه زده بودم بیرون...اون گاراژ دوستم بود!رفتم ببینم صداهایی که می-

-:چه صدایی؟

+: صدلی ناله و فریاد و ازاین جور صداها!؟...رفتم ببینم صداهایی که میاد برای چی ان که یه آدم رو دیدم که به صندلی بستس

IrresistibleTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang