د.ا.ن لیام-: لیام؟
همون جوری ک رو تخت بیمارستان کنارش خوابیده بودم گفتم: جانم؟
خندید: فک میکردی اولین روزی ک بخوایم با هم تو یه تخت بخوابیم انقد خفن باشه؟؟
سرمو به دست سالمم تکیه داده بودم و سرمو بالا اورده بودم تا بتونم بهتر مژه های بلند زینو ببینم.
دستمو روشون کشیدم که باعث شد چشمای زین بسته شه : عه نکن لیوووومخندیدم و صدای ویبره های گوشیم از توی کتم شروع شده بود و قطع نمیشد.
بلند شدم و برداشتمش و رفتم اس ام اسارو بخونم
هز : لیام بگو حالتون خوبه...لو: لیااام نمرده باشی خودم میکشمت منو کشتییی
نایلر: لیام زنده ای؟
جف: پسرم بگو حالتون خوبه لطفاااا بگو لیام.
شایا: اممم خوبی؟؟
همه رو جواب دادم و شماره بابامو گرفتم و کمی باهاش حرف زدم و مطمئنش کردم که حالمون خوبه .
دوباره خوابیدم کنار زین : فک میکنی بابا چی گفت طلایی؟
-: گفت زین همش دردسره؟؟
+: نه دیوونه! عکس بوسه ما به عنوان حمایت از ال جی بی تی روی خیلی از مجله ها پخش شده و جهانی شده زی! این خیلی باحاله!
-: لیام صورتامون چی؟معلوم بود؟
با نگرانی گفت و برای اطمینان اون عکس فوق العاده رو بهش نشون دادم....اون عالی بود!
داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم ک یه پرستار اومد تو : زوج خوشبخت ما چطورن؟
-: عالی!
زین گفت و بهم چشمک زد.پ: اوکی آسیب جدی ندیدین. خواستم بگم ظهر مرخص میشن همین
خنده ای کرد و رفت+: بریم شهر بازی؟
-: لیووم این محشره!
_____________
د.ا.ن شخص سوم
انسل پوزخندی زد و به مرد سیاهپوش جلوش نگاه کرد: خب؟
-: خب که خب! سه نفر از لیستم موندن. پنج تا اعتدالم که تمومه! میخوام بازیم قشنگ تموم شه... توی بدترین زمان با بهترین پایان تلخ دنیا! این چیزیه ک من میخوام.
انسل سری تکون داد و به جلو خم شد : خب نقشه بعدی؟
-: فعلا ک اون جوجه مالیک آزاده. پس صبر میکنیم و بعد.
+: تو مطمئنی؟
جانی تازه وارد اتاق شده بود: منو دست کم نگیر الگورت.
YOU ARE READING
Irresistible
Fanfiction[completed] حادثه های کوچیک... اتفاقات بزرگ... تغییرسرنوشت... یه دیدار ساده... یه اتاق با نور و در و دیوار سفید.... یه پرونده ی قتل... یا یه عشق ابدی.... اینا همش داستان زندگی من و توئه.... نمیدونم پایانش طناب دار دور گردنمه یا دستای گرم تو... ولی...