[32] خونه

877 108 16
                                    


د.ا.ن زین

روی چمنای پارک دراز کشیده بودیم و مثل دفعه پیش که با هم به همین پارک اومدیم شیک نوتلا میخوردیم...

به لیام نگاه کردم...با خودش میخندید...وای خدا این پسر داره هر لحظه منو بیشتر دیوونه خودش میکنه

رفتم جلو و گونه شو بوسیدم و دوباره دراز کشیدم
+: لیام خوشحالم

روی دستش تکیه داد و نگام کرد.

ادامه دادم: واسه اینکه الان زندم خوشحالم...خوشحالم که افتادم زندان... خوشحالم که شکنجه شدم و درد کشیدم...خوشحالم که خیلی وقتا گریه کردم و ضعیف شدم جلوت میدونی چرا؟ چون آخر این داستان دیگه کسی قرار نیست اسم منو بدون اسم تو بیاد بیاره...همه اینا ارزششو داشت....

داشت نگام میکرد : میدونی تو نور چشمات روشن تر میشه؟

+: ینی وات د فاک؟؟تو از کل حرفام به این نتیجه رسیدی که چشمام روشن میشه...اوه گاد!

خندید و گوشه چشماش چین خورد. چهار زانو نشستم: لیام من چین گوشه چشم میخوام!

-: وات؟؟؟

چشمامو درشت کردم: چیه خب؟ تو وقتی میخندی چشمات چین میخوره و کیوت میشی. منم میخوام

بلند شد: ورژن لوست رو ندیده بودم که دیدم طلایی....بلند شو بریم یکم قایق سوار شیم

دستشو دراز کرد و دستشو گرفتم: از این به بعد هرروز با این ورژنم طرفی پین..

نمادین زد تو پیشونیش: از همین الان به مسیح رو میارم

رفتیم و سوار قایق شدیم...بدون استرس و دغدغه...بدون ترس رها کردن و ترک شدن...با حس ابدیت روی سکوهای قایقمون نشستیم...

لیام داشت با ذوق به آب نگاه میکرد و دستشو گاها تو آب تکون میداد. آخی گفت و دست گچ گرفته اش رو با اون یکی دستش گرفت.

رفتم پیشش نشستم و به ترک ها و شکستگی های گچش نگا کردم: چیکار کردی با خودت؟

خندید: این که چیزی نیست زین....بزار هیچ وقت درمورد اینکه چجوری این اتفاق افتاده حرف نزنیم...

خنده اش رفت و عذاب وجدان تو صورتش پیدا بود...

سکوت کردم..شک ندارم تدی برم واسه آزادیم خیلی کارا کرده...مرد من کسیه که میتونم بهش تکیه کنم... همونطوری که اون میتونه به مردش تکیه کنه...

همه ساعتایی که توی پارک بودیم به سکوت و نگاه های معنی دارمون گذشت...همه چی بیش از حد رومانتیک بود...

IrresistibleWhere stories live. Discover now