[35]یه پایان واسه شروع؟

1.3K 109 50
                                    

~ادامه پارت قبل

لیام خنده ای کرد و جعبه کوچیکی رو از تو جیب شلوارش در اورد و زانو زد: زین عزیزم...

کمی فکر کرد و دستپاچه بود: زین...اوه شت ! همه متنمو یادم رفت

لیام با استرس، زیر چشمی به زین شوک زده نگاه کرد و دوباره شروع کرد: توی یه جمله...زین با من ازدواج میکنی؟

لیام چشماشو لحظه ای بست و بعد آروم بازشون کرد و زین زانو زده جلوی خودش دید

زین تقریبا پیشونیشو به مال لیام چسبوند و گفت:
فکر میکنم داستان ما دو تا خیلی قشنگ باشه لیام...
از همون اول رابطه ی ما با همه فرق داشت...
عشق ما ممنوعه و مقاومت ناپزیر بود...
همش میترسیدم آخرش تویی وجود نداشته باشه و جای دستای تو....طناب دار باشه که دور گردنمه...
میترسیدم بمیرم و نتونم از هر نفست برای خودم هزار تا خاطره بسازم....
لیام این عشق ابدیه و آره...باهات ازدواج میکنم عزیزم

لیام تو چشمای زین نگاه کرد و آروم هردوشون بلند شدن...

هیچ کسو نمی دیدن جز خودشون...
دستای لیام سمت حلقه رفت و اونو آروم به دست زین کرد و آروم گفت: برای ابد؟

زین با لبخند گفت: و فراتر از اون ،تدی بر...

دستای هردوشون پشت گردنای همدیگه رفت...
صورتاشون به هم نزدیک شد...
لب هاشون همدیگه رو لمس کرد...
آرامش به هردوشون تزریق میشد...
لب هاشون روی هم بود...
اینکه فاصله ای بینشون نبود، برای هر دوشون مثل پماد واسه دردای هزار ساله شون بود...
بوسه آرومشون به فرنچ کیس تبدیل شد...
همه جمع تو سکوت بود...
اما زین و لیام سکوت رو احساس نمیکردن...
دستای هردوشون روی قلبای همدیگه بود....
اونا داشتن به صدای قلبشون گوش میدادن...
به آرامش بینشون...
به دل هاشون...
به تقاضای لب هاشون...
بدناشون...
اونا داشتن به تک تک فریاد های روح و وجودشون گوش میدادن که چطور دیوانه وار همدیگه رو میخوان...

آروم از هم جدا شدن و چشماشون به هم خندید.
زین آروم گفت: حالا تو دستتو بیار جلو لیام.

لیام با تعجب به زین نگاه کرد و زین خندید: آره لیام منم برات حلقه گرفتم

ل: اما کی؟تو که تازه دوروزه ک-

زین حرف لیامو قطع کرد: هیش بیب! امروز صب خیلی زود.میخواستم من اول پیشنهاد بدم بهت،ذهنمو خوندی!حالا دستتو بیار جلو

لیام انگشت حلقه شو سمت زین گرفت و زین آروم اون حلقه رو دستش کرد.

زبون زین پشت دندوناش مخفی شده بود و گوشه چشم لیام چین خورده بود....هر دوشون بیش از حد خوشحال بودن

لیام سمت سربازا گفت: حالا میتونین برین

سربازا سری تکون دادن و همراه یاسر از در خارج شدن

IrresistibleWhere stories live. Discover now