[12]چشم های شکلاتی!

1K 131 13
                                    


زندگی همونقدر عجیبه که گاهی فقط باید بری نوک قله یه کوه و فقط داد بزنی و بازم جوابی نشنوی اما از کارت احساس رضایت کنی!
اينو زين زمزمه كرد و سرشو به ديوار تكيه داد

تقریبا یک ماهی میشد که زین رو گرفته بودند و از شانسش همچنان توی انفرادی بود

اما یه چیزی این وسط اشتباه بود واسش!
بعضی وقتا یه جوری میشه که آدم مطمئنه یه جای کارش اشکال داره اما هرچی فکر میکنه نمیفهمه !

زینم همونجوری شده بود. دقیقا یک ماه بود که ذهنش مثل کتابخونه قدیمی یاسر آشفته شده بود و نظم نمی گرفت

به دیوارا نگاه کرد. دلش میخواست اگه تونست از این جا جون سالم به درببره، کل این دیوارا رو بکنه و با خودش ببره!

تمام دیوارا پر بود از نقاشی ها و شکل هایی که همه ساخته ذهن زین بود

ولی یکیش بود که از همه بیشتر دوستش داشت!
دوتا چشمای شکلاتی...نمیدونست چرا اونا رو کشیده!
شاید این چشم ها باعثش بودن که ذهن زین هر لحظه گیج تر بشه!

چشمهایی که متعلق به کسی بود که شاید خودش ندونه ولی این یه مدت شاید تنها تکیه گاه و منبع آرامش زین شده بود

زین نشسته بود و آروم دستشو رو دیوارا کشید و به اون چشم ها رسید.
یه مکثی روش کرد و یکم فکر کرد
فکر کرد که چرا جدیدا خیلی به این رنگ چشم علاقه داره؟!

صدای کنار رفتن پنجره در اومد:  روز هوا خوریته !

زین چشماشو چرخوند و بلند شد و مایک هم در رو براش باز کرد تا بیاد بیرون

ز: نیومد؟

م: کی؟

زین کلافه پرسید: کی میاد همیشه ؟

مایک همونطور که داشت دستبند رو به دستای زین سایز میکرد: آهان نه نیومده

یه مکث کرد و گفت: میخوای بهش زنگ بزنم؟

ز: چی؟نه!

  وقتی به هوش اومده بود توقع داشت لیامو ببینه اما نبود و هنوز  بهش سرنزده بود و  برای زین فکر کردن به آخرین دیدارشون  که زیر نوازش دستای گرم و مردونه اش به خواب رفته بود حس شیرینی بود و انگار دوباره می خواست حسش کنه...

پوفی کشید و با مایک به سمت فضای باز حرکت کرد

یه گوشه تنهایی روی یه نیمکت نشست و یه پتو که مایکل بهش داده بود رو دورش پیچیده بود و فقط میخواست با تمام وجودش برخورد نور خورشید رو روی پوستش حس کنه

IrresistibleWhere stories live. Discover now