[30]روز اعدام

808 104 23
                                    


جاستین من رو خونه لری پیاده کرد و همون لحظه گوشیم زنگ خورد. بی حوصله بودم...حتی دیگه لازم نبود نگاه کنم کی زنگ زده چون مطمئن بودم دوباره حدیده.

جوابشو ندادم...بار اول،دوم،و سوم زنگ خورد و بعد اس ام اس:《خواستم بگم اونو تو صندوق ماشین جاگذشتی و ماشین داره میره دست بابات احمق》

فاک! این همه جا حواسش به منه! واقعا چرا؟ دارم کلافه میشم از دستش...

زنگ زدم جاستین و گفتم برگرده. اولش شاکی شد ولی بعد دور زد و برگشت و تاکسی گرفت رفت خونه ی خودش.

در صندوق رو آروم باز کردم...یه جسم بی جون و بیهوش بود که هرلحظه ممکن بود هوشیار شه و خب ترجیح میدم به بعدش فکر نکنم.

گوشیم دوباره تکون خورد:《 میام اونجا، جسدو تحویل میگیرم....کارت خوب بود. و اینکه شش ساعت دیگه اعدامه دوست پسرته!》

موبایلمو گذاشتم تو جیبم و نشستم روی پله های دم خونه...هنوز حتی زنگ در رو هم نزده بودم که برم داخل!

چشمامو مالیدم و بی حوصله فقط به خیابون نگاه کردم و منتظر شدم که باعث همه بدبختیام سر برسه و بگه "کارت عالی بود پین،خلافکار خوبی میشی!"...مطمئن بودم میگه!

تقریبا نیم ساعتی منتظر بودم و هر لحظه که میگذشت بیشتر حس درد رو تو بدنم حس میکردم...

همیشه توی بیکاری ها آدم فرصت فکر کردن داده و باعث میشه تو یه لحظه بتونه همه درداش رو یادش بیاد و بخواد ساعت ها گریه کنه...

اما بالاخره حدید سر رسید. با همون پسری که روز دادگاه باهاش بود. رفتم جلو و پسر دست داد: انسل الگورت.

سر تکون دادم و رفتم سمت ماشین و در صندوق رو باز کردم و خودم دوباره روی پله ها نشستم و نگاهشون کردم.

همه چیز تو سکوت بود...توی سکوت اومدن و توی سکوت دنیلو برداشتین و توی سکوت رفتن...اما مطمئنم موقع مرگ دنیل قرار نیست سکوت کنن... قراره به همه دنیا بگن و شاید منم مقصر شناخته بشم...اما درهرحال...ته دلم خودم میدونم چه آدم پستی شدم...

میدونم همون فرشته ای که زین فکر میکنه نیستم...
میدونم آدم کثیفی ام...
میدونم که لیاقت زینو ندارم....
میدونم، همه چیزو میدونم...
اما فعلا اختیار وجودم دست قلبمه نه مغزم...

بلند شدم رفتم سمت خونه لری و خولستم زنگ در رو بزنم اما صدای خنده هاشون از پشت در شنیده میشد....
میدونم اگه الان زنگ بزنم و اونا در رو باز کنن...و برم تو...با حرفام شادیشون خراب میشه...

پس برگشتم و نشستم تو ماشین و راه افتادم.

یک ساعت بعد دم دادسرا بودم...چون قاعدتا زین رو برای اعدام منتقل کرده بودن اینجا...
ته دلم به زنده موندنش قرص بود...
ولی اسم اعدام...
وقتی میشنیدمش حس میکردم تو یه یخچال طبیعی تو یه منطقه دور افتاده حبس شدم و کاریش نمیتونم بکنم...

IrresistibleWhere stories live. Discover now