ليام قلتي زد و با برخورد كمرش با زمين سرد اتاقش آخي گفت و در حالي كه بين پتوش گم شده بود باعث شده بود غر بزنه و با ناله از جاش بلند شهموهاش بهم ريخته بود و لب هاش غنچه و چشماش نيمه باز...درحالي كه پاهاشو رو زمين هول ميداد تا دسشويي رفت و كارشو كرد و بعد شستن صورتش سمت موبايلش اومد و با ديدن تاريخش براي دومين بار توي اون روز غر زد
صبحانه شو خورد و با خودش تصميم گرفت بره زندان...شايد فردا روز آخر بود و اون بايد اعترافاي توي دلشو به زبون مياورد و اينكه به اين كارش مطمئن شده بود به لطف لو بود
[فلش بك/ديروز]
لو و هري به مناسبت كام اوتشون مهموني گرفته بودن و خونه شون پر بود از آدماي معروف و دور و برياشون
لو يه گوشه وايساده بود و به پارتي اي كه راه انداخته بودن نگاه مي كرد و سيگار مي كشيد. اون مطمئن بود تو اين وضع خوشبخت ترينه!
هري درگير بحث با منيجمنتش بود و ليام با ديدن لو رفت كنارش
لي: چيه رفتي توخودت؟
لو متوجه ليام شد و سيگارو زير پاش له كرد و ليام خنديد: به خونه ي خودتونم رحم نمي كني! احمق زمين سوخت
لو شونه اي بالا انداخت و مي خواست حرفاشو به ليام بزنه : خيليم سخت نبود!
لي: خب آخه كي از شما دو تا بدش مياد؟
-: ورود هري به خيلي از كشورا براي تورش ممنوع شد ليام! ولي حس خوبي داره كه ديگه ميتونم تو خيابون راحت دستشو بگيرم و بغلش كنم و هر وقت دلم خواست ببوسمش
ليام آهي كشيد و لو ادامه داد : ليام داره دير ميشه!
ليام نگاهش كرد و لو گفت: خودت مي دوني منظورم چيه...اون شب تولد هر جور حسي تو چشماي تو بود ولي بيشتر عشقو ميديدم و غمي كه پشتش بود...زود تر اعتراف كن و بزار آروم بگيره
وقتي اون طور گريه مي كرد و طوري كه توي بغل هم آروم گرفتين! زمانو از دست نده رفيق.ليام داشت فكر ميكرد و لويي از تاثير گزاريش رو ليام گفت : و فك نكن نفهميدم اون شب بعد گذاشتن زين رو تختش و رفتنت از زندان نرفتي دوباره اون قبرستون
لي: خب من به آروم شدن تو اونجا عادت دارم! نميتونم كه سم و خاطراتشو بذارم كنار
لويي دستي به شونه اش كشيد : ولي ميتوني با همون خاطرات يه زندگي بهتر برا خودت بسازي بهت قول ميدم
اينو گفت و سمت هري كه داشت بهش اشاره كي كرد رفت و بعد رقصشون شروع شد
[پايان فلش بك]
![](https://img.wattpad.com/cover/149975129-288-k772535.jpg)
YOU ARE READING
Irresistible
Fanfiction[completed] حادثه های کوچیک... اتفاقات بزرگ... تغییرسرنوشت... یه دیدار ساده... یه اتاق با نور و در و دیوار سفید.... یه پرونده ی قتل... یا یه عشق ابدی.... اینا همش داستان زندگی من و توئه.... نمیدونم پایانش طناب دار دور گردنمه یا دستای گرم تو... ولی...