[14] زمان وایساد!

1K 139 9
                                    


فکر هردوشون مشغول بود
تا وقتی که لب های لیام ماله زین رو روی مال خودش احساس کرد.

اون موقع زمان وایساد. شاید فقط برای اون دونفر

اون دونفری که تمام وجودشون خواست احساسات شون رو پس بزنه اما نشد!

لیامی که هر لحظه با هر کار زین یاد عشق گم شده ش میوفتاد و تو این وضعیت ، داره فقط به زینی که جلوشه فکر میکنه و آروم موهاشو چنگ میزنه و اون رو به خودش نزدیک میکنه و با میل خودش اونو همراهی میکنه و با خوردن نفسای گرم زین روی صورتش لذت میبره

زمان وایساد! وقتی زین تمام قانون ها و خط قرمز های مغزشو زیر پا گذاشت و با خودش فکر کرد که این احساس شیرینه! و اون این حس رو برای ابد میخواست!

گذشته زین تلخ بود...شاید خیلی تلخ تر از مال لیام!
روزگاری که زین مجبور بود توی کلاب کار کنه و شب های سختی رو در پیش داشته باشه و معصومیتش رو زیر پا بذاره برای پول! درسته! زمان زیادی نبود، شاید چند ماه!

اما همون چند ماه زین رو به این نتیجه رسونده بود که هیچ کس اون رو برای خودش و همیشه نمیخواد!
و موقعی که تئو ترکش کرد، به این موضوع اطمینان پیدا کرده بود

ولی اون یک هفته بود که فقط به دوتا چشم شکلاتی فکر میکرد ، به آرامششون ، به نوازش دستاش ، به خنده اش ، تلاشش ، پاهاش که دو بار برای زین حکم بالش رو پیدا کرده بود ،  به اینکه صاحب اون چشم ها واقعا نگرانش بود!

کل این هفت روز با فکر به آغوش لیام خندید و آرامش گرفت. خب ، باید امتحانشو بکنه و ببینه حق داره که این آرامش رو برای ابد از اون بخواد یا نه؟

با چشم های نگران و خجالت زده از لیام جدا شد و نگاهش کرد

سعی کرد خودشو راضی کنه"اون همراهیم کرد پس پسم نمیزنه!"

لیام همون طور نشسته بود توی سکوت و این سکوت داشت زین رو دیوونه میکرد.

اون از این سکوت می ترسید! میترسید با این کارش تنها تکیه گاهشو از دست بده

آروم با بغض گفت: لی-لیام؟
جوابی نشنید
-: ب-ببخشید !

بالاخره سرشو اورد بالا و به لیام نگاه کرد.
"فاک بهم" زیر لب گفت وقتی نتونست توي صورت   هيچ حسي رو ببينه! نه تنفر نه عشق نه ترس...انگار اون فقط گيج بود

لیام گرمای اون دوتا تیله خورشیدی رو روی خودش حس کرد و صورتشو برگردوند و نگاهش کرد

به خودش لعنت میفرستاد و هرکار می کرد نمیتونست ذهن گیجش رو نظم بده!

"واقعا میخوام؟؟" تو ی دلش بهش فکر کرد و دوباره به چشم های زین نگاه کرد....مقاومت ناپذیر!

IrresistibleWhere stories live. Discover now