[26] جرم،كليد،بخيه!

790 90 10
                                    


ليام با بيشترين سرعت ممكن از تخت بلند شد و به خاطر سردرد بعد الكل دو بار روي پله ها زمين خورد اما بالاخره به پارك رسيد

دوويده بود و پاهاش ميلرزيدن...جوري كه انگار توي يه جنگه و ميخواد آخرين تلاش ممكن رو براي پيروزي بكنه...

از تو جيبش يكي از قرصاي مربوط به تپش قلبشو برداشت و همونجوري خورد و دوباره دوويد

توي پارك مي دوويد و دنبال يه كلاه مشكي ميگشت اما پيدا نميكرد.

تقريبا بغضش گرفته بود...حسش بهش ميگفت 'اينكه يكي بهت زنگ زده و شايد بتونه زينو نجات بده فقط يه دروغه و توهم!'

نشست روي يكي از نيمكتا و كتفشو عقب نگه داشت تا يكم از تپش هاي تند قلبش و نفس كشيدناي سريعش كم بشه...

حس داغي تب رو تو وجودش حس ميكرد...

تو افكارش غرق بود كه وجود يك نفر غير خودشو روي نيمكت حس كرد. برگشت سمتش...كلاه مشكي!!!

نفس عميقي كشيد و گفت: برا چي ميخواستي منو ببيني؟

-: يه معامله...زين در ازاي كاري كه ميخوام برام بكني.

ليام بدون فكر گفت: هرچي باشه قبول.

اون پوزخندي زد و گفت: و اينكه تو امروز خيلي چيزا رو ميفهمي و ميدونم احمق نيستي كه به كسي چيزي بگي.

ليام سري تكون داد و اون كلاه مشكي مردونش رو از روي سرش برداشت...انوار حديد.

-:تـ...تو؟
~: آره ليام...من!شايد همه من رو به عنوان يه رئيس جمهور وحشي و رواني بشناسن اما من بهتر از هر كسي ميدونم ك اين ماجرا و اتهاما به دست كيا پايه گذاري شده....بگذريم...ميرسيم به بحث تو! كاري ك ميخوام رو انجام ميدي و من زينو زنده بهت تحويلش ميدم...بدون هيچ گناه و پرونده اي! نظرت؟

ليام كه به جز داغي تب، تب هيجان و استرسم تو وجودش حس ميكرد گفت: گفتم كه...هرچي باشه قبوله.

انوار پوزخندي زد : خوبه!

________

ليام سمت سلول هاي انفرادي تقريبا دوويد و به ميز مايك رسيد : ميخوام ببينمش.

مايك بلند شد و در سلول زين رو باز كرد. ديگه خبري از چراغ توي سلول نبود.

ليام تو حال خودش نبود...چشماش قرمز بود...يقه لباسش باز بود و پاره...شلوارش خاكي بود و بوي الكل زيادي ميداد!

زين از خواب پريد و تونست ليامو تو تاريكي تشخيص بده. با دلخوري گفت: باشه لي!بعد سه روز با اين سر و وضع بهم سر بزن و نگام كن و هيچي نگو..!

IrresistibleWhere stories live. Discover now