•12•

4.2K 623 507
                                    

لویی حتی سعی نمیکنه خودش رو ساکت نگه داره. عق‌ زدن و بیرون ریختن هرچی که توی شکمش داره و سرفه‌کردن موقع بالا آوردن، خیلی بهش احساس خوبی میده.. صدایی که ایجاد میشه میتونه انعکاسی از چیزی باشه که لویی احساس میکنه. به‌نظر میرسه احساس سوختن و آتیش گرفتن گلوش، مفیدتر از فریاد زدنه. این خوبه که مجبور نباشه جلویِ خودش رو بگیره. بدون نیاز بالا آوردن خوبه. لویی استفراغ میکنه چون اینکار درد داره، چون گلوش رو میسوزونه و باعث میشه که شکمش بهم بپیچه، و اون الان به این درد نیاز داره.

لویی پیشونیش رو روی بازوش که دورِ کاسۀ توالت قرار داره میزاره و به خودش اجازه میده برای یه دقیقه نفس بکشه. داره میلرزه، یکمش بخاطر اینه که روی زمین سردِ دستشویی لخته و یکمش هم بخاطر اینه که بدنش داره بخاطر بالا اوردن اذیت میشه. چشماش خیسن و اون حتی مطمئن نیست که این بخاطر بالا اوردنه یا بخاطر اینه که داره گریه میکنه.

یه جایی بینِ دفعۀ ششم و هشتمی که اون انگشت هاش رو توی گلوش میکرد تا بالا بیاره، عق زدن هاش با هق هق شکسته شدن. لویی خیلی وقته که موقعِ بالا اوردن گریه نکرده.

معمولا فقط بدونِ احساس اینکار رو انجام میده. بدون اینکه پسرا بفهمن داری چیکار میکنی، غذا رو از بدنت بریز بیرون. ولی الان لویی عجله‌ای نداره و قبل از اینکه شروع کنه شکمش تقریبا خالی بود. اون الان فقط میخواد اسیب ببینه. انگشت هاش رو که بخاطرِ آبِ دهنش خیس بودن توی دهنش برمیگردونه و به گلوش ضربه میزنه، دورِ انگشتاش عق میزنه و شکمش بخاطرِ بالا اوردنِ اجباریِ محتویات داخلش منقبض میشه. مهم نیست چقدر سخت تلاش میکنه، دیگه چیزی توی شکمش باقی‌نمونده که بالا بیاره، فقط میتونه به عق زدن های خشک ادامه بده چون شکمش خالیه. اینجوری نمیشه.

لویی آبِ دهنش رو توی توالت تف میکنه و خودش رو عقب میکشه تا رویِ پاهای لرزونش بایسته. اون خودش رو مجبور میکنه تا سینک بره و شیر آب رو باز میکنه و فنجونش رو پر میکنه. شش دفعه با آب پرش میکنه و میخورتش، شش دفعه کافیه تا حس کنه قراره شکمش منفجر بشه، و اینکارش دیگه حتی دربارهٔ هری هم نیست. این دربارۀ خودشه و دربارهٔ اینکه وجودش چقدر حال بهم زنه و چقدر همه چیز درباره‌ش اشتباهه و چقدر فاکد اپه و لویی فقط میخواد خودش رو تیکه تیکه کنه.

ایندفعه وقتی که زانو میزنه تا محتویات شکمش رو بالا بیاره فقط آب و اسید معده ش از گلوش خارج میشه. وقتی که اونا رو از دهنش بیرون میریزه، گلوش میسوزه و این سوزش خیلی احساس خوبی داره. لویی مطمئن نیست که کی شروع به هق هق کردن میکنه ولی وقتی که دیگه ابی نیست که بالا بیاره شونه هاش با هق هق هایی که بدنش رو عذاب میدن، میلرزن. اون حتی سعی نمیکنه خودش رو ساکت کنه، زمانِ خیلی زیادی از وقتی که اون به خودش اجازه داده چیزی احساس کنه میگذره. از وقتی که گذاشته همۀ احساساتی که درونش حبس کرده خارج بشن.

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now