•23•°Part 1°

4.5K 661 961
                                    

هری میدونه لویی کمکش رو نمیخواد. میدونه لویی فکر میکنه هیچ مشکلی نداره. میدونه کارایی که لویی شروع به انجام دادنشون کرده فقط برای اینکه احساس کنه روی زندگی‌ش کنترل داره، خیلی وقته از کنترل خارج شدن، میدونه لویی حتی اگه بخواد هم نمیتونه تک‌وتنها تمومشون کنه. پس آره، هری میفهمه لویی کمکش رو نمیخواد. موضوع اینه که لویی حقِ انتخابی نداره.

"خب این واقعا افتضاحه." هری آه میکشه. "این واقعا افتضاحه که تو کمکِ من رو نمیخوای. واقعا افتضاحه که من رو کنارت نمیخوای. واقعا افتضاحه که نمیخوای باهام روراست باشی. ولی این فقط خیلی بده لویی. چون من اینجام، و هیچ‌جا نمیرم، و تو هم چه‌ بخوای چه نخوای کمکِ من رو میگیری."

"هری! من نمیخوام بهت دروغ بگم، و میخوام که کنارم باشی!" لویی مخالفت میکنه، صداش عصبانی به‌نظر میرسه.

"آره، من رو تا وقتی میخوای که به خوب بودن حالت اهمیت ندم و اجازه بدم به گرسنگی دادن به خودت ادامه بدی و هرچی میخوری رو بالا بیاری." هری مخالفت میکنه.

"بس کن. من گند زدم. میدونم، خیله‌خب؟ متاسفم که بهت دروغ گفتم! میدونستم که اینجوری واکنش نشون میدی!" لویی داد میزنه.

"اینجوری واکنش نشون میدم؟ واکنشِ من به اینکه دوست‌پسرم وقتِ کلاسش رو توی دستشویی و درحال بالا آوردن گذرونده خیلی غیرطبیعیه؟ باید چجوری واکنش نشون میدادم لویی؟"

"محض رضای خدا هری، امروز تازه روزِ دوممه! من دیروز همه‌چیز رو نگه داشتم و امروزم سعی کردم. ولی گند زدم!" صدای لویی هنوز هم عصبانیه، ولی چشم‌هاش دیگه نیستن.

هری برقِ پشیمونی و غم رو توی چشم‌هاش لویی میبینه و همین باعث میشه جوابش توی‌ دهنش خفه بشه. لویی نگاهِ خیره و فک‌ش رو محکم نگه میداره، ولی هری میتونه ببینه که غم داره گوشهٔ لب‌هاش رو پایین میاره و بین ابروهاش خط میذاره. هری آه میکشه، دست‌هاش رو روی صورتش میماله و یه نفسِ عمیق میکشه.

"من- اگه بهم میگفتی درک میکردم، اگه میگفتی که بالا آوردی. میدونم که امروز تازه روزِ دومته، و میدونم که قراره خیلی سخت باشه، و من ازت انتظار ندارم که پرفکت باشی. خیلی خوشحالم که دیروز تلاش کردی، و امروزم خیلی خوشحال بودم که سعی کردی صبحونه و ناهار بخوری. من درک میکردم که نیازت برای بالا آوردن متوقف نشده. میدونم اینکه توی شکمت غذا باشه بهت احساس بدی میده. میفهمم." هری آروم میگه. "من فقط- ای‌کاش اونقدر بهم اعتماد داشتی که بهم پیام بدی. ای‌کاش به اندازهٔ کافی بهم اعتماد داشتی، برای اینکه بهم یه شانس بدی تا کمکت کنم." هری دستش‌ رو پشت گردنش میکِشه و سعی میکنه عصبانیت رو از صداش دور کنه. "ولی نداشتی. و به‌جای اینکه باهام صادق باشی، دروغ گفتی‌."

لویی سرش رو پایین میندازه. "متاسفم." لویی میگه. "بهت که گفتم، متاسفم."

هری آه میکشه. "متاسف نیستی که دروغ گفتی، یا بالا آوردی. متاسفی که گیر افتادی."

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now