•6•

3.7K 682 541
                                    

وقتی که توی آخر روز زنگ میخوره،لویی یکم از اینکه به سمت خونه رانندگی کنه میترسه.میدونه که زنگ آخر،لیام هیچ کلاسی نداشته پس خونه و درحال آشپزی بوده.لویی میدونه که قراره بره خونه و با یک وعدهٔ غذایی بزرگ روبرو بشه که هیچ راه فراری هم ازش نداره.

اون تمام روز هیچی به‌جز آب و چایِ بدون شیر نخورده و حالا داره احساسش میکنه.سرش گیج میره و اکه خیلی سریع روی پاهاش بلند بشه و وایسته،چشم‌هاش سیاهی میرن.اون به سرگیجه‌های دائمیش عادت داره ولی بازم رانندگی کردن با سرگیجه ترسناکه.


لویی میتونه درد گرسنگی رو تحمل کنه،‌در واقع میشه گفت از جوری که شکمش درد میگیره خوشش میاد،‌ولی از تپشِ قلبی که میگیره متنفره.نمیتونه تحمل کنه که بعضی‌وقت‌ها ثابت و بی‌حرکت نشسته و ناگهانی میفهمه که میتونه تپش تند قلبش رو احساس کنه.احساس عجیبیه چون قلبش محکم به سینه‌ش کوبیده نمیشه،بیشتر شبیهِ اینه که توی سینه‌ش میلرزه و بال‌بال میزنه‌.

گاهی‌اوقات اون توی تختش بیدار میمونه و با خودش فکر میکنه چرا وقتی که ساعت هاست دراز کشیده قلبش اینقدر تندتند میتپه،بعد با خودش فکر میکنه که شاید تپیدنش کلا متوقف شه.لویی فکر نمیکنه که این چیز بدی باشه.

قضیه این نیست که اون زندگیش رو دوست نداره،‌میدونه اینکه توی دانشگاه داره چیزی رو میخونه که دوست داره،و داشتن یه خونهٔ خوب و پول کافی،و دوست‌هایی که بهش اهمیت میدن و باهاش خوب رفتار میکنن خوش‌شانسیه.اون زندگیش رو دوست داره.

لویی خودش رو دوست نداره.گاهی‌اوقات اونقدر از خودش متنفر میشه که فکر میکنه لیاقت هیچکدوم از چیزهایی که داره رو نداره، گاهی‌اوقات اونقدر از خودش متنفره میشه که چشم‌هاش رو میبنده و با خودش فکر میکنه از تپش وایستادن قلبش به‌طرز عجیبی آرامش‌بخشه.

لویی،هرچند که سرگیجه داره ولی به خونه میرسه اما مجبوره که یکم روی پله‌ها بشینه چون احساس میکنه که داره از هوش میره و میدونه که باید انرژی‌ش رو برای پسرا جمع کنه.اون با یه لبخند بزرگ و روشن و یه سلام بلند وارد خونه میشه.

اون لیام رو توی آشپزخونه پیدا میکنه که داره مرغ رو توی ماهیتابه میچرخونه و بوی غذا مثل یه دیوار به لویی برخورد میکنه.لویی خوشحاله که لیام داره آشپزی میکنه چون لیام دوست داره که غذاهای سالم بخورن،ولی اگه زین آشپزی میکرد،به احتمال زیاد یه غذای چرب میخوردن.

بوی غذا خیلی خوبه و حتی با اینکه شکمش داره برای غذا جیغ میکشه،‌گلوی لویی از الان میخاره و از غذا وحشت داره.مطمئن نیست که این اتفاق کی افتاد ولی اون دیگه قدرتش رو جمع نمیکنه که غذا نخوره،بلکه قدرتش رو جمع کنه که بتونه غذا رو از گلوش پایین بفرسته‌.

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now