•14•

4.3K 653 357
                                    

لویی صبح خیلی زود از خواب بیدار میشه،ولی میدونه امکان نداره که دوباره بتونه بخوابه.اون ناله میکنه،بدنش رو میکشه و بیهوده تلاش میکنه تا دردی که هر اینچ از بدنش رو اذیت میکنه رو از بین ببره.دستش رو توی موهاش میکشه و یه آه از بین لب هاش خارج میشه، اون دیشب خیلی کم خوابیده و همون خوابِ کم هم اصلا ارامش بخش نبوده.

لویی وایمیسته و دمپایی هایِ راحتیش رو میپوشه و بعد از پله ها پایین و به سمت اشپزخونه بره.خودش رو با صبحونه درست کردن برای پسرا سرگرم میکنه، سعی میکنه ریسمانی از هری‌هری‌هری‌هری‌هری‌هری که توی ذهنش میپیچه رو نادیده بگیره.شکمش بخاطرِ بویِ بیکنی که توی ماهیتابه‌ست بهم میپیچه ولی لویی اون رو با چند تکه پرتقال و دوتا لیوان اب اروم میکنه.

وقتی صبحونه اماده میشه لویی بیکن و تخم مرغ رو توی دوتا بشقاب میزاره و دوتا ماگ رو پر از قهوه میکنه قبل از اینکه پوستۀ پرتقال روی توی سطل بندازه.اون غذاها رو روی میز میزاره و میره تا زین رو بیدار کنه.

داخلِ اتاقش بخاطرِ رنگِ تیرۀ دیوارا و پرده ها مشکیه و بوی توی اتاق یه ذره شبیهِ بویِ روغنِ نقاشی و خیلی شبیهِ بویِ زینه.لویی به سختی میتونه بدنِ خوابیدۀ زین رو از توی تاریکی تشخیص بده، اون فقط باکسر پوشیده و با دست و پاهایِ باز کنارِ ملافه هاش خوابیده.زین مثلِ مُرده ها میخوابه بخاطر همین لویی مستقیم میره کنارش و به ارومی شونه ش رو تکون میده.

"زین،بیدار شو لاو، صبحونه‌ت روی میزه.سرد میشه." لویی اروم میگه.

زین به ارومی چشم هاش رو باز میکنه و لبخندِ خوابالو به لویی میزنه." ممنون،لاو یو، یه ثانیۀ دیگه بلند میشم." اون زمزمه میکنه.

لویی وقتی از اتاق خارج میشه  در رو باز میزاره و به اتاقِ لیام میره.لیام توی تخت دراز کشیده،صورتش توی بالشته و تیشرتِ قدیمیش رو پوشیده.

"لی." لویی به نرمی از جلویِ در صداش میزنه، چون خوابِ لیام سبک تره.

لیام ناله میکنه و بدنش رو میکِشه قبل از اینکه سرش رو بلند کنه." صبح بخیر بیب." اون نفس میکشه، روی پشتش میچرخه و دوباره بدنش رو میکشه.

"صبحونه.ت رو میزه، وقتی بیدار شدی مطمئن شو تا صبحونه سرد نشده زینم با خودت میبری آشپزخونه. منم میرم پایین نامه ها رو بگیرم."اون میگه.

"تو صبحونه نمیخوری؟" لیام میپرسه،روی تخت میشینه و چشم هاش رو میماله.

"وقتی داشتم صبحونه درست میکردم.یکم تست و بیکن و یه پرتقال.خیلی گرسنه بودم برای همین صبر نکردم شما بچه ها بیدار بشین.ببخشید." دروغ به راحتی از دهنش خارج میشه.

"اوه باشه.یادت نره اون صندوق بزرگه رو چک کنی، من منتظرِ اون پودرِ ویتامینم که با کشتی میاد." لیام میگه درحالی که داره خودش رو از تخت بیرون میکشه." مرسی که صبحونه درست کردی." اون اضافه میکنه و به سمتِ لویی تلوتلو میخوره و رویِ پیشونیش یه بوسه میزاره.

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now