•27•°Part 2°

4K 629 313
                                    

درست از لحظه‌ای که لویی از ساختمون بیرون میاد، هری رو میبینه. اون توی یکی از جایگاه‌های پارکینگ یه‌ذره ماشین‌ش رو کج پارک کرده، درحالی که شیشه‌ها پایینن و موزیک به‌آرومی پخش میشه. اون داره یه کتاب میخونه و توی صندلی‌ش لم داده. لویی بهش گفته بود برای گذروندنِ زمان، بره با نایل ناهار بخوره یا همچین چیزی. اصرار کرده بود که لازم نیست هری واسش صبر کنه، ولی لویی شک داره که اون گوش کرده باشه. همونطور که به ماشین نزدیک میشه، متوجه میشه که هری اون کتاب رو برعکس نگه داشته، که به این معناست که هری یه مدته توی پارکینگ نشسته، به‌خودش استرس میداده، و یه کتاب دستش گرفته تا تظاهر کنه سرگرمه. لویی به‌سمت صندلیِ کمک‌راننده میره و در رو باز میکنه تا سوار شه.

"از رمان‌ـت لذت میبری؟" اون مپیرسه و هری کتاب رو از روی شونه‌ش روی صندلی عقب پرت میکنه.

"هممم؟ آره... امم نه، زیاد تمرکز نکرده بودم." اون آروم اقرار میکنه.

"از کِی تا حالا اینجایی؟" لویی میپرسه.

"از وقتی که رسوندمت." هری میگه. "نگران بودم که نکنه بخوای زودتر بری یا همچین چیزی؛ میخواستم اگه نیاز داشتی اینجا باشم."

"ممنون عزیزم." لویی آروم میگه، روی صندلی پاهاش رو بالا میاره و زانوهاش رو به سینه‌ش میچسبونه و نفس میکشه.

"چطور پیش رفت، بیبی؟" هری میپرسه و دست لویی رو نگه میداره.

لویی آه میکشه. "نمیدونم، خیلی عجیب بود. خیلی راجبه چیزی حرف نزدیم. فقط یه‌عالمه سوال ازم پرسید، ولی مثلا، سوال‌های بی‌ربط به همدیگه. مثلا اولش مجبورم کرد بگم که چی باعث شده... خب من اساساً خلاصهٔ چیزایی که به تو گفتم رو، بهش گفتم. و اون همه‌شون رو نوشت. بعدش یه سوال راجبه مامان ازم میپرسید، و بعد از این شاخه میپرید روی یه شاخهٔ دیگه و ازم میپرسید توی دانشگاه اوضاعم چجوریه. بعدش سوال‌هاش رو به موضوع عادت‌های غذایی‌م تغییر میداد، و بعدش برمیگشت سرِ گذشته‌م، بعدش یه سوال بی‌ربط ازم میپرسید. نمیدونم، خیلی عجیب بود."

"گریه کردی؟" هری به‌نرمی میپرسه و با انگشت شست‌ش با ملایمت زیرِ چشم‌ لویی رو لمس میکنه.

"یکم." لویی اخم میکنه. "هنوزم گفتنِ این چیزا با صدای بلند عجیبه."

هری سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون میده. "پس تو- امم همه‌چیز رو بهش گفتی و به همهٔ سوالات‌ش جواب دادی؟" اون میپرسه.

لویی سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون میده. "فکر کردم که یه تلاشی بکنم، این شغلِ اونه دیگه، درسته؟ و من به تو و پسرا قول دادم." اون آروم میگه. "ولی فکر نمیکنم که حالم بهتر شده باشه..." اون با تردید اقرار میکنه.

"نه لاو، البته که نه. به این زودی که نمیشه. و شرط میبندم که اون سوال‌های بی‌ربط میپرسید تا جواب‌های صادقانه ازت بگیره، بدون اینکه اجازه بده به بهترین جواب فکر کنی. ولی جلسات بعدی اینطوری پیش نمیرن، و البته که طول میکشه تا این جلسات برات مفید بشن." هری با ملایمت میگه.

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now