هشدار: امکانِ شکستن قلبتون وجود داره...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~صبحِ روزِ بعد آلارمشون بهصدا درمیاد، و لویی با موهای بهمریخته و چشمهای خوابالود روی تخت میشینه. هری بهش نگاه میکنه، پشتسرش نورِ خورشید از بین پردههای حریری میتابه، و اطراف لویی رو روشن میکنه و اون رو مثلِ فرشتهای که هری فکر میکنه واقعا هست، نشون میده. هنوز هم گاهیاوقات، از شدتِ زیباییِ لویی، پوستِ هری دوندون میشه، اون مجبوره که تمرکز کنه تا دهنش باز نمونه.
"نمیخوام برم دانشگاه." لویی آه میکِشه، وقتی که گردنش رو به دو طرف تکون میده، گردنش صدا میده.
"پس بیا نریم." هری میگه. "بیا بیخوابیم."
"هری، من نمیخوام کلاسهات رو از دست بدی." اون مخالفت میکنه.
"ما فقط داریم درسها رو دوره میکنیم، قول میدم که چیزی رو از دست نمیدم. ولی ساعت پنج باید برم، بخاطر اون گروه درسخوندنی براش ثبتنام کردم. تو چی؟ تو چیزِ مهمی رو از دست میدی؟"
لویی سرش رو تکون میده. "نه، هیچی." اون با یهلبخند ملایم میگه. "بذار برم به پسرا بگم."
لویی از تخت بیرون میره، و با ملایمت اتاق رو طی میکنه و بهسمت در میره. اون بعد از یهمدت برمیگرده، و توی تخت دراز میکشه، کنار هری. هری بغلش میکنه، و رویِ کلِ صورتش بوسههای خیس میذاره، و بخاطرِ خندههای نخودیای که از بین لبهای لویی خارج میشن، ذوق میکنه. اونا برای چندساعت دیگه میخوابن، تا اینکه خورشیدِ داغ روی کمرِ برهنهٔ هری میتابه.
اون لویی رو توی حموم میبره، درحالی که پاهایِ لاغر لویی محکم دور پهلوهای هری حلقه شدن، و صورتش توی گردن هری مخفی شده تا راجبه حمل شدنشون اعتراض کنه.
بعدش، هری صبحونه درست میکنه. لویی دوتا سوسیس و دوتا تخممرغ میخوره. هری میدونه که احتمالا اونا تا وقتی که لویی کامل میخورتشون سرد شدن، ولی باز هم صبورانه منتظر میمونه.
اونا روزشون رو با انجام دادن تکالیف میگذرونن، درحالی که بهم چسبیدن. هری میتونه کاری کنه که لویی سهتا از چیپسهایی که خودش موقع درس خوندن میخوره رو، بخوره؛ و این رو یه بُرد حساب میکنه. اونا برای ناهار ساندویچ میخورن، و لویی همهچیز بهجز گوشههای نون رو میخوره. همهچیز خوب پیش میره تا اینکه لویی میگه که میره تا یه ژاکت بپوشه، و بعد از یهمدت برنمیگرده. هری از سرجاش بلند میشه، و میره آخر راهرو و بهسمت اتاق لویی.
اولش لویی رو نمیبینه، ولی بعدش یهچیزی از توی فضای توی کمد میشنوه، که بهطرز دردناکی شبیه فینفین بهنظر میرسه. اون بهسمت کمد میره، و احساس میکنه که قلبش توی شکمش سقوط میکنه. لویی روبروی آینهٔ تمام قدِ کمد وایستاده، درحالی که فقط باکسرهای زیادی گشادش رو پوشیده. اون متوجهٔ هری نمیشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/182041540-288-k350433.jpg)
YOU ARE READING
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...