•15•

4.8K 650 736
                                    

لویی با خودش فکر میکنه بوسیدن هری احمقانه‌ترین کاری بوده که توی زندگیش انجام داده. وقتی که اونا به سمت پوند میرفتن تا بقیه رو ببین و هری دستش رو با ملایمت گرفته بود،‌ آسون بود که لویی صدای توی سرش رو که جیغ میکشید و بهش میگفت یه احمقه رو نادیده بگیره.

وقتی که داشتن هاکی بازی کردن پسرا رو نگاه میکرد و لویی خودش رو روی نیمکت به هری چسبونده بود،‌ آسون بود که اون صدا رو نادیده بگیره. بعد از اینکه پسرا بازیشون رو تموم کردن و هری خیلی ملایم بوسیدش،‌ آسون بود که صدا رو نادیده بگیره.

ولی الان، توی روز بعد و درحالی که لویی روی تخت دراز کشیده،‌ به سقف خیره شده و به همهٔ راه‌هایی که هری میتونه باهاشون تکه‌تکه‌ش کنه، نادیده گرفتن صدا آسون نیست.

لیام چند ساعت پیش و قبل از اینکه بره کتابخونه‌ اومده بود و از لویی خداحافظی کرده بود،‌ اون چندتا مقالهٔ پیچیدهٔ مسخره برای نوشتن داره و خیلی براشون استرس داره. صدای آهنگی که از توی اتاق زین میموند، به لویی میفهموند که زین احتمالا باید درحال نقاشی کردن باشه.

لویی دیشب خیلی کم خوابیده بود چون از همون ثانیه‌ای که با زین و لیام سوار ماشین شده بود و هری هم همراه نایل سوار تراکش شده بود و داشت ازشون دور میشد، لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به راه‌هایی که خودش به خودش اجازهٔ نابود شدنش رو میداد فکر نکنه. الان تقریبا ساعت یک بعدازظهره، ولی اون هنوز از توی تخت بیرون نرفته‌.

اسکیت‌هایی که دیروز کرده بود اصلا ایدهٔ خوبی نبود، چون الان تک‌تک مفصل‌هاش درد میکردن و با هر حرکتی که میکرد، ماهیچه‌های پاش میسوختن.

ولی بعد از اون بوسه، همه‌چیز خوب بود. اونا اسکیت‌هاشون رو در آورده بودن و روی نیمکت نشسته بودن و هری دستش رو دور شونهٔ لویی انداخته بود و اون رو نزدیک خودش نگه داشته بود. لویی مطمئن نبود که اینکار هری بخاطر این بود که اون داشت میلرزید یا به هرچیزی که الان بین‌شون بود ربط داشت، ولی این کارش خیلی احساس خوبی داشت.

و اینم که هری سر لویی رو از روی کلاه بینی‌ش بوسیده بود یا وقتی که هری انگشت‌هاشون رو توی هم حلقه کرده بود،‌ یا وقتی که هری بند انگشت‌های لویی رو بوسیده بود احساس خیلی خوبی داشت. همهٔ چیزهای ملایم، همهٔ چیزهای شیرین، همهٔ چیزهای خوب. ولی لویی لیاقت نداره که باهاش خوب یا شیرین یا با ملایمت رفتار بشه، پس همهٔ اینا اشتباه بودن.

صدای موسیقی از توی اتاق زین قطع میشه و بعد توی راهرو صدای پا میشنوه. زین قبل از اینکه وارد اتاق بشه در نمیزنه و وقتی که خودش رو با لویی زیر پتو جمع میکنه، روی بند انگشت‌هاش رنگ خشک شده و پیشونی‌ش یکم لکه‌ست.

وقتی که دست‌های زین دور شونه‌ش میرن لویی میچرخه و خودش رو به اون نزدیک‌تر میکنه. انگشت‌های زین روی کنر لویی بالا و پایین میرن و لویی دستش رو دراز میکنه تا با آستین سوییشرت‌ قدیمی‌ای که پوشیده رنگ روی صورت زین رو پاک کنه.

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now