↑وقتی که لویی اونقدر بالا آورده بود که گلوش زخم شده بود نمیتونست حرف بزنه :'} ↑
نمیخوام ناامیدت کنم
ولی من به جهنم وصلـم
هرچند که همهٔ اینکارها بخاطر خودته
[ولی] من نمیخوام حقیقت رو مخفی کنموقتی که گرمای وجودم رو حس میکنی
توی چشمهام نگاه کن
اونجا جاییـه که شیاطینم قایم شدن
اونجا جاییـه که شیاطینم قایم شدن
خیلی بهم نزدیک نشو
درونِ من تاریکـه
اونجا جاییـه که شیاطینم قایم شدن
اونجا جاییـه که شیاطینم قایم شدناونا میگن این دست خودِ آدمه
من میگم بستگی به سرنوشت داره
این به روحـم پیوند خورده
من باید رهات کنم.چشمهای تو خیلی روشن میدرخشن
من میخوام نورشون رو نجات بدممن دیگه نمیتونم ازش فرار کنم
مگر این که تو بهم نشون بدی چجوری باید این کار رو بکنم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
•Fading• [L.S]
Fanfic[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...