Tone: Let Her Go by The Passenger. :)
وقتی که لویی بیدار میشه، اتاق تاریکه و اون کاملا تنهاست. اون مزهٔ آشنایِ پنبهای-و-شتی توی دهنشه و سرِ دردناکش واضح میکنه که اون یه هنگاور داره. برای یه مدت به سقف زل میزنه، دنبال چندتا صدا توی خونه میگرده، ولی هیچ صدایی وجود نداره. سعی میکنه آخرینباری که نصفهشب از خواب بیدار شد و تنها بود رو بهخاطر بیاره، ولی هیچی یادش نمیاد. درعوض برگشتن از پاب یادش میاد. کلمات نامفهوم یادش میاد، اعترافهای دردناک رو، و نگاهِ پر از ترس و ترحم توی صورتِ جذاب هری رو. خیلی ناگهانی، اینکه تنها از خواب بیدار شده خیلی گیج کننده بهنظر نمیرسه.
ترس آرومآروم به پشت گلوش چنگ میزنه، ولی لویی ترس رو قورت میده چون نمیخواد الکی بترسه اگه هری فقط رفته باشه دستشویی. قسمت کناریش روی تخت سرده و هیچ گرمای بدنی وجود نداره. اون یه نفس عمیق میکشه، و وقتی که خودش رو روی آرنجهاش بلند میکنه سرش گیج میره. اول گوشیش رو برمیداره، و میبینه که دو و نیمِ نصفهشبه.
لویی میفهمه که پسرا گذاشتن اون تا الان بخوابه، حتی با اینکه وقتی هری دنبال اون و نایل اومد تازه عصر شده بود. با خودش فکر میکنه هری برای توضیح دادن برای اینکه چرا لویی شام نمیخوره، به زین و لیام چی گفته. اتاق فقط با نور ماه روشن شده، که از بین پردههای حریری میتابه و سایه درست کرده. حتی تویتاریکی هم، لویی میتونه جای خالی شلوار جین هری رو ببینه، که قبلا وقتی خوابش برد روی زمین و کنار تخت افتاده بود.
لویی سعی میکنه به خودش بگه شاید هری برای شام، عصر بیدار شده، و شلوارش رو پوشیده تا بره با پسرا شام بخوره. حتما یه لباس هم از کشوی خودش توی کمد لویی برداشته، چون لویی هنوز هم لباسش رو پوشیده. بهجز اینکه وقتی که لویی بیشتر میشینه و سرش رو کج میکنه تا به جارختی توی کمد نگاه کنه، میبینه که شلوار جین هری مثل هروقت دیگهای که درش میاورد تا بخوابه، اونجا آویزون نیست.
اون کاملا میشینه و سرش بیشتر درد میگیره، ولی نه به اندازهٔ سینهش وقتی که میفهمه مثل شبهای دیگهای که هری اونجا مبخوابید، آیفونش به شارژر وصل نیست و روی میز قرار نداره. هری هیچوقت گوشیش رو با خودش نمیبره دستشویی چون یهبار یهجورایی انداختش توی توالت. این، به علاوهٔ این حقیقت که لویی بیشتر از زمانی که هری دستشوییش رو تموم میکرد بیداره، این گزینه که هری رفته دستشویی رو خط میزنه.
لویی دوباره گوشیش رو چک میکنه، ولی هیچ پیامی از طرف هری برای توضیح دادن راجبه این که به یه دلیلی برگشته خوابگاه وجود نداره. لویی به خودش اجازه میده دوباره روی ملافهها بیفته، و با همهٔ وجودش گوش میده. میتونه صدای خروپف آروم لیام رو از اتاقش بشنوه، میتونه صدای موزیکی که زین همیشه موقع خواب با ولوم آروم پخش میکنه رو بشنوه. صدای هری که توی آشپزخونه چای درست میکنه، یا حمومه، یا توی هال تیوی نگاه میکنه رو نمیشنوه، هرچند انجام دادن هیچکدوم از این کارها ساعت دو و نیم شب عاقلانه نیست. دیوارهای خونه نازکن، ولی لویی صدای هری رو نمیشنوه، و این یعنی که اون رفته.
![](https://img.wattpad.com/cover/182041540-288-k350433.jpg)
YOU ARE READING
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...