•Epilogue•

4.3K 660 921
                                    

"لویی!" هری جیغ میکشه و لویی صدای با عجله وارد شدنش رو میشنوه.

سگ‌ـشون از روی زمین به هری نگاه میکنه و دُ‌م‌ـش با هیجان به زمین ضربه میزنه. ولی اونا وقتی اون سگ رو گرفتن که از پاپی بودن‌ـش گذشته بود بخاطر همین دیگه خیلی «هیجان‌زده شدن هروقت یکی میاد پشت در» توی‌ وجودش نمونده. لویی هیچ ایده‌ای نداره که چرا درحالی که یه عالمه پاپی توی مغازه بود، هری این سگِ باست هوندِ پیر رو انتخاب کرد، ولی یه‌چیزی راجبه قیافهٔ شنگولِ احمقانهٔ این سگ وقتی که با خوشحالی به سمت‌ـش واق‌واق میکنه، لویی رو یادِ احمقی میندازه که اون رو انتخاب کرده.

لویی خمیر دندون از دهنش توی سینک تف میکنه و صدای قدم‌های سنگین هری که از پله‌ها به گوش میرسن رو میشنوه. هری درحالی که نیشش تا بناگوش بازه و یه توده مجله توی دستشه، خودش رو توی اتاق پرت میکنه. لویی از بین چهارچوب درِ سرویس بهداشتی سرک میکشه و یکی از ابروهاش رو بالا میندازه.

"بیب، واسه چی جیغ و داد میکنی؟" اون میپرسه.

"مجله امروز بیرون اومد! یادت رفته؟" هری تند و تیز میپرسه و چندتا مجله‌ای که درحال حاضر توی دست‌ـش هست رو جلوش نگه میداره.

لویی نیشخند میزنه. "نه، یادم نرفته. واسه چی اینقدر ذوق داری؟ من که هرچی که توی مصاحبه بود رو بهت گفتم." اون میگه.

اون به‌سمت هری میره و روی نوک پاهاش وایمیسته. ولی هری باز هم باید برای بوسیدن لویی سرش رو پایین ببره، چون هری تا بیست‌ویک سالگی و تا وقتی که قدش 190 سانتی‌متر شد، رشد کرد. وقتی که از کنار لویی رد میشه تا به سمت کمدشون بره و یه شلوار راحتی برداره، کف دست‌ـش رو به باسن لویی میزنه.

"ذوق دارم چون وُگِ فاکی تو رو طراحِ سال معرفی کرده لویی!" هری با هیجان داد میزنه، خم میشه تا مثلِ همیشه شکمِ سگ‌شون رو نوازش کنه. "و این که تو بهم بگی چه سوال‌هایی پرسیدن با این که جواب‌ها رو تایپ شده روی سه صفحهٔ کامل ببینم فرق میکنه!"

لویی روی تخت دراز میکشه و خم میشه تا به سگ کمک کنه که از تخت بالا بیاد. هری خودش رو روی تخت پرت میکنه و مجله‌ها رو روی تخت پخش میکنه، انگار که داره تصمیم میگیره کدوم از یکی مجله‌هایی که دقیقا شبیه همدیگه‌ن رو بخونه.

"واسه چی اینقدر زیاد خریدی؟" لویی با صدایی که ازش شیفتگی میباره، میپرسه.

"اگه فکر کردی اینا رو به تک‌تک کسایی که میشناسم نمیدم، پس به‌ اندازه‌ای که فکرش رو میکردم من رو نمیشناسی." هری یه لبخند بزرگ میزنه.

"مسخره نباش هری." لویی نفس‌ـش رو بیرون میده.

"دارم جدی میگم! و وقتی که داشتم میومدم خونه با مامان حرف زدم و اون دوبرابرِ من خریده تا به همهٔ دوست‌هاش نشون بده!"

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now