•20•°Part 2°

4.4K 645 507
                                    

از اونجا به بعد توی ماشین سکوت وجود داره، تا اینکه هری میره جلوی‌ یه استارباکس. وقتی که هری ماشین رو پارک میکنه، لویی محتاطانه از شیشه به بیرون نگاه میکنه. لویی با اضطراب با یه نخ روی جامپرش ور میره و هری کیف‌پولش رو از توی نگهدارندهٔ لیوانِ وسط‌شون برمیداره.

"زودباش بیب." هری میگه.

"اینجا چیکار میکنیم؟" لویی اخم میکنه.

"یه‌چیزی میگیریم تا بخوریم." هری با دقت جواب میده.

"من امروز غذا خوردم." لویی مخالفت میکنه.

"واقعا امیدوارم منظورت پنکیک‌هایی که برات درست کردم و بالاشون آوردی نباشه." هری آروم میگه.

گونه‌های لویی قرمز میشن و سرش رو تکون میده. "نه، بعد از اینکه تو رفتی خوردم؛ قبل از اینکه زین و لیام برسن خونه. من غذا میخورم هری." لویی زمزمه میکنه. "فقط نمیتونم پنکیک‌هایی که سه‌هزارتا کالری دارن رو بخورم و مثلِ تو بازم فوق‌العاده به‌نظر برسم."

"لویی، تو همین‌الانشم برای من فوق‌العاده‌ای، مهم نیست چه‌شکلی به‌نظر میرسی تو همیشه فوق‌العاده‌ای. من فقط ازت میخوام که سالم باشی." هری با نرمی میگه.

لویی با دقت نگاهِ خیرهٔ هری رو نادیده میگیره. "من امروز خوردم." اون دوباره میگه.

"چی خوردی، بیب؟" هری با ملایمت میپرسه. "و لطفا بهم دروغ نگو."

"من هیچوقت نمیخوام بهت دروغ بگم هری! فکر میکنی با دروغ گفتن بهت خیلی خوشحال میشم؟ من از دروغ گفتن بهت متنفرم، ولی اگه حقیقت رو بهت میگفتم تو درک نمیکردی. تو درک نمیکنی، پس مجبور بودم دروغ بگم." صدای لویی عصبانی به‌نظر میرسه، ولی صداش میشکنه. "متاسفم هری، من- فقط- من دربارهٔ چیزای دیگه باهات صادق بودم. میخوام که این رو بدونی. از اینکه مجبور بودم راجبه رژیمم بهت دروغ بگم متنفر بودم پس بخاطر همین همیشه، همیشه راجبه چیزای دیگه باهات روراست بودم."

لویی دوباره داره غمگین میشه. اون سرش رو پایین انداخته، داره لبِ صورتیِ خوشگلش رو گاز میگیره، و هری از این متنفره. اون بدون هیچ حرفی از تراک پیاده میشه و لویی ناله میکنه وقتی صدای بسته شدنِ در رو میشنوه.

ولی هری درِ طرفِ شاگرد رو باز میکنه، و لویی با چشم‌های خیس بهش نگاه میکنه. بدون هیچ حرفی هری دست‌هاش رو دور کمر لویی حلقه میکنه و اون رو نزدیک خودش نگه میداره، یکی از دست‌هاش زیر کت لویی میره تا با نرمی کمرش رو نوازش کنه.

لویی یه هق‌هق کوچیک میکنه و صورتش رو توی شونهٔ هری مخفی میکنه، حتی با اینکه جوابِ‌ آغوش هری رو نمیده.‌هری نمیتونه این رو تحمل کنه. از این متنفره که دیروز، قبل‌ از اینکه بفهمه، همه‌چیز فوق‌العاده بود. اونا خیلی خوشحال بودن، و خیلی با هم خوب بودن، و همه‌چیز‌ عالی بود. ولی الان تنها موندن تا تکه‌های شکسته رو‌ جمع کنن، و هری هنوز نمیدونه که باید توی هر قدم با لویی بجنگه یا نه.

•Fading• [L.S] Where stories live. Discover now