part 8

1.8K 402 109
                                    

نگاهی به ساعت بزرگ کلاب انداخت و پیشبند مشکی رنگشو روی صندلی انداخت

زین- هی پسر من دارم میرم

به پسر درشت هیکلی که اونجا بود گفت و کت چرمشو از روی آویز برداشت و از جمعیت رد شد به در پشتی که رسید استیو صداش زد

استیو- هی مالیک!

زین اخمی کرد و به پشت چرخید

استیو- امروزا نمیایی سراغ من !؟

زین- میدونید که اوضاع کلاب همیشه اینطوریه ... شلوغ! حقیقتا اصلا وقت نمیکنم ...

استیو‌ خندید- لویی..

زین- میدونم!

استیو- بزار حرفمو بزنم بچه جون!

زین با حالت معذبی گفت- ببخشید

استیو- لویی رو اخراج کردم چون همش دردسر درست میکرد اینو خودتم خوب میدونی پسر !
اینو بگیر بده بهش! تسویه حقوقشه... نمیخام حقی به گردنم داشته باشه

زین‌ دسته پولی که استیو اونو داخل یه پاکت سفید گذاشته بود رو گرفت و لبخند کوتاهی تحویلش داد

زین- شب بخیر

استیو- به سلامت

و لبخند رو مخش رو باز به صورتش برگردوند زین دور از چشم استیو کلافه چشماشو چرخوند و از در بیرون رفت اولین کاری که کرد نگاه کردن به اطرافش بود
چون چند شب بود که اون غریبه دیگه نصف شبا به سراغش نیومده بود
اولین بار که اون رو دیده بود با خودش گفت"خدایا من این مرد رو از کجا میشناسم!"
و داخل سایت های افراد مشهور اسم "لیام پین" به چشمش خورده بود
و عکس های زیادی از اون مرد رو توی لب تابش سیو کرده بود
درواقع چون قیافه ی شش ماه قبلش با اینی که دیده بود فرق زیادی داشت و کسی چیزی از ناپدید شدن یهوییش تویه سایت ها ننوشته بود

*: سلام!!

زین از جا پرید و دستشو روی قلبش گذاشتو نفس عمیقی کشید و با عصبانیت به اون غریبه ایی که باز سروکله اش پیدا شده بود خیره شد

زین- مگه نگفتم انقد از نزدیک حرف نزن! وات دا فاک؟

*: پسرجون من چندبار سلام دادم ولی حواست نبود مجبور شدم

زین- هرچی...

و اروم همراه هم قدم زدن

زین- چند شبه نیستی فکر کردم دیگه غیبت زده!

لبخندی زد و باز چینایه قشنگ دور چشماشو از نیمرخ برای زین به تماشا گذاشت- چیشده؟ دلت تنگ شد؟

زین پوکر جواب داد- نه .. خوشحال شدم که راهَمو تنهایی میرم

باز خندید و زین به صدای خنده ی مردونش گوش سپرد چه حس عجیبی بود ...

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now