یعس عاییم هیر 😎
کل نوشته های قبلیم رو کپی کردم.. فقط بخاطر اینکه این پارت رو اپ کنم بخاطر شماها:)پس لتس گووو....
[صدای جیغ و دادهاشون به گوشم میرسید...
من بیرون خونه بودم و اونها داخل خونه زندانی شده بودن، برای اینکه اونجارو آتیش نزنم و بهشون رحم کنم از پشت شیشههای پنجره با صورت گِریون التماسم میکردن! اما من فقط لبخند زدم!
تو چشمای پر از خواهششون خیره شدمو با بیرحمی کامل لبخند زدم و بعد روشنش کردم...
آتیش جهنم رو روشن کردم تا توش بسوزنو خاکستر شن، در حالی که صدای جیغهاشون برای من مثل یه قطعهی نواخته نشدهی آروم بود و من ازش لذت میبردم]ترافیک شلوغی بود و همینطور آزاردهنده..
دقیق نمیدونست کِی توی خاطرات گذشتهاش غرق شده که با صدای بوقهای پیدرپی که ازش میخواستن حرکت کنه از اون حفره تاریک به بیرون پرت شد و به ماشین پشت سریش که با صدای بلند داد میزد "راه برو دیگه مرتیکه" دستشو به معنی متاسفم بالا آورد...هیچوقت، هیچوقت فکر نمیکرد به جایی برسه که از مرور خاطرات گذشتهاش بیزار شده باشه چون اون هیچوقت احتمال پشیمونی رو نمیداد
پشیمونی از گذشتهی تلخش، چون اون شخصی که با بیرحمی کامل اون کارها رو کرده بود دیگه شباهتی به این مرد پریشونِ پشت فرمون نداشت.صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین و با ترمز گرفتن یهوییش فهمید اون حتی نمیدونسته درحال رانندگیه..! یعنی انقد حواس پرت شده بود؟
با دستاش صورتش رو که انگار آتیش گرفته بود رو پوشوند انگار مشروبهایی که قبل بیرون اومدن از عمارت خورده بود داشت تاثیر خودش رو نشون میداد...
با بیچارگی نالید-عاه مرد...بیخیال الان وقتش نیست
با تاری چشمی که گرفته بود چندبار پلکهاشو بازوبسته کرد و به اطراف نگاهی انداخت، خب حتی نمیدونست داشت کجا میره. توی جیپیاس ماشین آدرسی که حالا بخاطر منگی فراموش کرده بود رو وارد کرد و بعد دوباره با سرعت نسبتا تندی حرکت کرد.
.
.
.
.
.با حالتی که انگار داشت نق میزد پرسید-باز کجا رفته؟
اون دختر با لبخند جواب داد-منم نمیدونم آقایه مالیک، موبایلش زنگ خورد ایشون هم با عجله رفتن.
نفسشو با صدای 'پوف' مانندی بیرون و سرشو تکون کوچیکی داد-خیلیخب... پس تو میشه برای من طرحهای به اتمام رسیدهاش رو به ایمیل لبتاپم ارسال کنی؟
استلا جواب داد-بله...حتما.
دوباره وارد اتاقش شد و دستی داخل موهایِ سیاهش کشید از اول هم برای دیدن هری بیرون رفته بود اما انگار باز هم توی شرکت نبود... رسما داشت احساس تنهایی و کلافگی میکرد حتی نمیدونست چرا! شاید بخاطر اینکه تو یه طبقهی کاملا بزرگ و ساکت با اون دختر تنها مونده بود.