part 25

2.3K 405 672
                                    

هوای بارونی و باد شدید بیرون ترسناک شده بود قفل پنجره شکسته بود و هربار محکم بازو بسته میشد و این باعث لرز بیشتر اون پسرک میشد
صدای دادو بیدادهای بیرون خبر از شروع یه دعوایه دیگه بین مادرو پدرش رو میداد و این یعنی باز آخرش بد تموم میشد...
چشمایه عسلی رنگش توی تاریکیه گوشه اتاق برق میزد انگشت های کوچیکش رو ، روی گونه‌ی خیسش کشید و فین فین آرومی سر داد لبه‌ی پیرهنش که طرح‌ خرسو داشت رو بین دندوناش گرفت تا صداش بلندتر از این نشه چون میدونست چه عواقبی داره...
آروم بلند شد و با پاهای سست شده‌اش از اون گوشه سرد فاصله گرفت کمی به جلو قدم برداشت چشمایه ترسیده اش حتی یه ثانیه هم از روی در برداشته نمیشد که مبادا پدرش دوباره از راه برسه به وسط اتاقش که رسید در با ضرب شدیدی باز شد طوری که زین یهو جا خورد و چشمایه گرد شده و براقش از قبل هم ترسیده به نظر میرسید آب دهنشو قورت داد و دندوناشو بهم دیگه فشار داد تا جایی که بتونه ساکت بایسته

-میبینم باز داشتی میرفتی سمتِ مخفی‌گاهِ کوچولوت!

اون پسر شش ساله بلند شده بود تا سمت کمدش بره و اونجا مخفی بشه چون حداقلش داخل کمد حس بهتری نسبت به اون گوشه سرد اتاق داشت

-م..م‍..من‍..من..

تا جایی که میتونست سعی میکرد لکنت نداشته باشه اما اون تو گفتن یه کلمه‌ی دو حرفِ هم صداش به شدت میلرزید...

-تو چی؟

زین-من..من..من میخ..میخواس..میخواستم

با بی حوصلگی و کلافه چشماشو چرخوند و با بلند کردن دستش به اون پسر کوچولو فهموند که "ساکت باشه" قدم های محکمش رو سمت زین حرکت داد و با چشمای عسلیِ عصبی بهش خیره شد هر بار که اون پسر کوچولو رو میدید نفرت و تنفر مثل خوره به جونش میوفتاد و نتیجه این هربار کتک خوردن شدیدِ پسرک بود

دستشو روی گونه ی زین گذاشت و لبخندی زد

-تو گناهی نداری پسرم. هیچوقت نداشتی!

زین سعی میکرد گونه ی کبود شده‌اش رو از دستایه اون مرد دور نگه داره چون میدونست هربار تَهِ این نوازش ها به کجا میرسه

-ولی...خودت خبر نداری با به دنیا اومدنت باعث به وجود اومدن چه چیزی شدی!

و این دوباره صدای کشیده شدن دستایه اون مرد به گونه ی اون پسر بود که خیلی غیرمنتظره و دردناک زین رو به زمین کوبید.

بی حوصله چشماشو چرخوند و با کلافگی اسمش رو صدا زد-لویی! محض رضای خدا اون کوفتی رو بده به من!

لویی-نه زین..نه! خودم میبرمشون.

شونه ایی بالا انداخت و بیخیال گفت-اون سنگینه کونت درمیاد تا دم آپارتمان ببریش، اما خب باشه اگه خودت اسرار داری.

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now