part 12

2.1K 393 354
                                    

23:47

از کلاب زودتر بیرون اومده بود
چون هر چی باشه دیگه به این کار احتیاج نداشت
از فرداصبح قرار بود به عنوان یه طراح تو یه شرکت لوکس شروع بکار بکنه بخاطر همین با استیو حرف زده بود که دیگه قرار نیست اینجا کار کنه
استیو اولش کمی جا خورده بود با گفتن " تو به جز دادنِ نوشیدنی به مشتری چیز دیگه ایی بلد نیستی " زین رو تحقیر کرده بود

با فکر کردن به حرفایه بیهوده ی استیو باز اعصاب خودشو خورد کرده بود

زین- انگار خودش تا به این سن چه گوهی خورده مرتیکه‌ احمق !

با خودش فکر کرد حالا که از این کار کناره کشیده بود و اون استیو عوضی رئیسش نبود چرا یک چَـک نخوابونده بود روی صورتش ...

پوف کلافه ایی کشید هر چه به این موضوع بیشتر فکر میکرد اعصابش ضعیفتر میشد ...

نگاهی به ساعت انداخت

23:58

نگاهی به جلو انداخت پس لیام کجا مونده بود؟
بخاطر زود بیرون اومدن از کلاب یک ساعت بود که منتظر اون مرد هیکلی که بخاطر سرما خوردگیش نتونسته بود دیشب ببینه بود ...
وقتی صدای هری که میگفت * دیشب جلوی خونت بود * لبخندی زد پس اون اومده بود جلوی خونش فقط چون یه شب باهاش قدم نزده بود ...
چی تویه اون دیده بود؟ زین حتی اون رو به اندازه کافی نمیشناخت .. شخصیت لیام براش گنگ بود ...
غریبه ایی که یهو جلو روش اومده بود و شب ها رو باهاش قدم زده بود ..
روی لب های اون مرد زیباترین لبخند ها مینشست ...
اما قهوه ایی های لرزونش یه غمِ سخت رو فریاد میزد ...
لب هایه قلوه اییش شاد بودو چشم های اندوهگینش غمگین!
چه پارادوکسِ خاصی!

با فکر کردن به اون مرد ، تمام فکرهای بیهوده از سرش بیرون رفته بود و روی لب هاش لبخند نشسته بود ...

زین کِی با فکر کردن به یه مرد لبخند زده بود ؟ حقیقتا این اولین بارش بود !

لیام- عاشق کی شدی که اینطوری لبخند میزنی آسیایی؟

زین یهو لبخندش محو شد و با چشمایه گرد و با کمی ترس که از اومدنه یهویی لیام جا خورده بود ، به صورتش که با یه نیشخند که بیشتر شبیه لبخند بود نگاه کرد

لیام- باز ترسیدی؟

زین- انقد که منو نصف شبا با اومدن و حرف زدن یهوییت میترسونی ، آخرش قلبِ بیچارم سکته رو میزنه !

لیام لبخند کوچیکی زد- اخه من به قلبت چیکار دارم پسر؟

زین دوباره نگاهی به ساعت انداخت

00:30

چطور ۳۲ دقیقه ، با فکر کردن به این مرد که داشت کنارش قدم میزد گذشته بود ؟
انگار وقتی بهش فکر میکرد زمان زود میگذشت! این حتی برای خودش هم عجیب بود ...

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now