part 39

1.8K 375 389
                                    

با انرژی باشید، همین :)




صدای دستگاهِ کنار تختش درحال حاضر تنها صدایی بود که به گوشاش میرسید
خسته تر از اونی بود که بخواد به دستا یا بدنش تکونی بده، آروم مژه های بلندش رو بهم میزد و به پنجره‌ی کوچیکی که به اتاق سفیدی که توش بود نور میداد نگاه میکرد
ذهنش انگار تهی بود از تمام چیزایی که قبل تیر خوردنش دیده بود....

چقدر عجیب... زین ذهنی پر سوال اما خالی داشت

با باز شدن در و صدای قدمایی که آروم راه میرفتن نگاهشو از پنجره گرفت و به گوشه تختش خیره شد

لیام که هنوز هم متوجه چشم های باز زین نشده بود روی مبل سفید جا گرفت تا طبق معمول منتظر بمونه تا پسر آسیاییش به هوش بیاد

زین-لیام

حتی فقط یک ثانیه هم طول نکشید تا اون مرد سریع گردنشو بچرخونه و بهش خیره بشه با هولی که کرده بود بلند شد و خودشو کنار تخت رسوند دستای گرم اون پسرو توی دستاش گرفت و لبخند بغض‌داری زد-جان لیام

کی فکرشو میکرد؟ لیام پین داشت از خوشحالی گریه میکرد؟... عشق یه همچین کاری با یه قلب سنگ میکنه، عشق یه قلب شکسته رو بیشتر میشکنه و از نو میسازه، عشق رشد میکنه و بزرگتر میشه... وسیع مثل آسمون آبی رنگ.. شاید هم بزرگتر! کی میدونه تو قلب یه آدم عاشق چی میگذره؟

زین چیزی نگفت، تصمیم گرفت فعلا به چشمای براق مردش خیره بشه.. چقد دلتنگشون شده بود

لیام-در..درد داری؟

آروم سرشو به طرفین تکون داد و لیام رو مطمئن کرد که هیچ دردی نداره تا اذیتش نکنه

لیام-حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر دلم برات تنگ شده بود پسرعسلی

لبخند ضعیفی روی لب های زین شکل گرفت و انگشتای لیام رو که بین انگشتاش چفت شده بود رو محکمتر گرفت، دست آزادش رو به گونه‌ی لیام رسوند و اون رو لمس کرد، چقدر به بغل شدن از طرف مردش نیاز داشت.. اما
اما ذهنش.. این اجازه رو بهش نمیداد، اون سوالایی داشت که باید میپرسید. اون حق داشت؟

با وارد شدن الیوت و صدای بلندو خوشحالش باعث شد چشماشو به برادر کوچکش بده

الیوت-خدای من..زین!

لبخند دندون نمایی زد و سریع به طرف زین دویید و پشت سرش لویی،هری و لوکاس که هنوز درک درستی از قضیه نداشتن وارد شدن

زمزمه وار گفت-داداش کوچیکه..

و دست دراز شده ی اون پسر خوشحال رو گرفت

الیوت-تو..تو حالت خوبه؟ جاییت درد میکنه؟

زین-نه..نه..من خوبم، جای نگرانی نیست.

لویی آخر تخت جایی که پاهای زینو اذیت نکنه نشست و مچ پاهای اون پسرِ تازه به هوش اومده رو گرفت و توجهشو به خودش جلب کرد-خیلی مارو ترسوندی

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now