part 40

1.8K 355 397
                                    

بلخره پارت چهلم 😂 پیر شدم تا برسم اینجا
شمارم پیر کردم که انقد شخصیتا بدبختن 😂
پارت قبلی که اولش گفتم با انرژی باشید یسریاتون ترسیدین انگار مثل اینکه وای بسم الله دیگه میخواد چی بشه 😂😂
دلم سوخت... اخه شخصیتاش اینجوری جذابتره هیجانش بیشتره ✌😐

خب تو این پارتم با انرژی باشید 😂❤
کامنت بزارید، خیلی برام مهمه بفهمم نظرتون راجب هر خط چیه.. به مولا همیشه میام همشونو میخونم
خلاصه زیاد زر نزنم، فقط بهتون بگم خیلی دوستون دارم.. اینکه انقد داستانو درک میکنید باعث میشه یه لبخند قورباغه‌ایی مثل هری بزنم :)بای.

***






اشک ها..
اشک ها همیشه میتونن دردناک باشن وقتی که قطره‌های اون مثل الماسی بی رنگ روی گونه‌‌ها سرازیر میشه و تو حسش میکنی...
تمام چیزایی که باعث شدن چشم ها خیس بشن تو حسش میکنی و افسوس میخوری
که چرا حقیقت ها وقتی آشکار میشن که تو داشتی اونهارو به فراموشی میسپردی و حالا بعد از سالها مثل طوفانی عظیم از راه رسیده بود... برای چی؟
برای نابودی؟
برای خوشبختی؟
برای چی؟
تو فقط وقتی میتونستی جواب این سوال رو بفهمی که تجربش کنی‌... اما کسی نمیدونه که چه اتفاقی قراره بیوفته! اما دو احتمال وجود داره اون حقیقت اونقدر شیرینه که باعث میشه تا آخر عمرت لبخند بزنی یا اونقدر تلخ که خودت با دستای خودت همه چیز رو به فنا بدی

اشک ریختن هر آدم میتونه دلیلی برای نابودیه بهترین عزیزش باشه اما بدتر از اون این اشکای مادره...
اشکای مادری که تازه فهمیده بود پسرش زنده‌اس و اون نفس میکشه...

راجر نیم نگاهی به تریشا انداخت و دوباره به دست‌هاش که توی هم قفل شده بودن خیره شد هیچ حدسی نداشت.. نه در مورد مادرش نه پدرش مثل پسربچه‌هایی که یه گندی بدی زده باشن بی‌سروصدا نشسته بود
صدای وزوز ویبره رفتن موبایلش عصابش رو تحریک میکرد... و اینکه میدونست پشت این تماس‌ها چه کسیِ بیشتر عصبانیش کرده بود

تریشا-تو از کِی میدونستی؟

صدای اون زن اونقدر شکننده و ضعیف شده بود که راجر شک کرد اصلا هیچ صدایی شنیده؟
اما چشم‌های قرمز و خیس تریشا که بهش خیره شده بود همه چیز رو آشکار میکرد

چی باید میگفت؟
حتی خود راجر هم تازه از وجود برادرش خبردار شده بود

راجر-بیشتر از دو ماه نیست

تریشا-چطوری..چطوری فهمیدی؟

خوب به یاد داشت
روزی رو که دیمن به سراغش اومده بود و همه‌ی حقیقت رو درباره‌ی زین برملا کرده بود، اما چطوری باید به مادرش میگفت؟ چطور باید میگفت خودش رو قاطی خلاف کارها کرده تا فقط بتونه ماموریتش رو تموم کنه؟
این بین حقیقت ها رو شده بود

تا خواست لب باز کنه و جوابی بده با صدای باز شدن در اتاق و خروج یاسر نگاه هردوشون بهش خیره شد

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now