part 10

2.1K 400 87
                                    

امروز ، برعکس هوایه دیروز سرد بود .. طوری که حتی الان زین میتونست قندیل بستن استخوناشو حس کنه
تکونی زیر پتوش خورد و بیشتر خودشو جمع کرد زیر لب فحش هایی به خودش میداد که چرا قبل خواب گرمایشِ اتاقش رو روشن نکرده بود ...
سر دردناکش بیشتر اذیتش میکرد .. نفس های سنگین شدش و سرفه های پی در پی نشون میداد که سرما خورده ...
به قدری بدنش ضعیف شده بود که حتی حال بلند شدن هم نداشت

صدایه پایی بیرون از اتاقش شنید و چند ثانیه بعد صدای لویی که اسمش رو صدا میزد- زین؟ بیدار شو پسر...

جلویه در اتاقش بلند داد زد و به طرف رو شویی رفت

لب هاش کمی از هم باز شدن تا جواب لویی رو بدن اما سوزِ گلوش این اجازه رو بهش نمیداد وقتی لویی صدایی از زین نشنید بعد از مسواک زدن و شستن دستو صورتش به طرف اتاق زین اومد با باز شدن در ، و خوردن هوایه سردِ اتاق به پوست بدنش هیسی کشید ...و با دستاش خودشو بغل کرد

لویی- فاک.. پسر اتاقت انگار قطب جنوب شده!

وقتی هیچ حرکت و حرفی از زین ندید نگران شد و به طرف تختش رفت
صورت سفید ، قرمزیه دور چشما و بینیش ، لرزِ بدنش و خش خش نفس هاش خبر از سرما خوردگیه بدی رو میدادن

لویی- عاه پسر... انگار بدجوری سرما خوردی

دستشو رو پیشونیه زین گذاشت ، اون بدجوری تب داشت
سریع به طرف گرمایش رفت و اونو روشن کرد روی آخرین درجه تنظیمش کرد دوباره برگشت پیش زین و پتو رو کنار زد- بلند شو داداشم.. باید بریم بیمارستان

زین حتی حال مخالفت کردن رو هم نداشت .. لویی دست زین رو گذاشت رو شونه خودش و دست چپ خودش رو دور کمر زین انداخت- بهم تکیه کن

آروم از اتاق بیرون رفتن و زین رو تا کاناپه راهنمایی کرد

لباسایه گرمی پوشید و لباسایه گرم زین رو از اتاقش برداشتو به طرفش رفت ...
بعد از اینکه مطمئن شد لباساشون برای هوایه سرد بیرون مناسبه به زین کمک کرد تا از خونه برن بیرون
اولین تاکسی که دید دستشو بلند کرد و راننده تاکسی وقتی دید حال اون پسر مو مشکی زیادی بده پایین اومد و در رو برای لویی که با هر دو دستش زین رو نگه داشته بود باز کرد

لویی لبخندی زد و بعد از اینکه گفت میخوان برن بیمارستان سر زین رو رویه شونه خودش گذاشت
با چشمایه اقیانوسیش به بیرون خیره شده بود پیاده‌روهایه لندن خلوت بود ... انگار سکوت بدی فضایه بیرون رو پر کرده بود نفسی کشید و نگاهی به زین انداخت که چشماش بسته بود دستشو رو گونه ی اون پسر مومشکی کشید و وقتی پوست داغش رو حس کرد نگرانتر شد بعد اینکه از راننده خواهش کرد سریعتر بره موبایله زین که بی وقفه زنگ میخورد رو بیرون کشید و با دیدن اسم هری پوفی کشید- بله؟

هری مکثی کرد- زین؟

لویی- لویی ام ..

هری نیشخندی زد با اینکه میدونست لویی نمیبینه- اوه سلام پسر شَر..!

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now