خودتون میدونید من کسی نیستم که سر کامنت یا ووت زیاد تاکید کنم یا براش شرط بزارم هرموقع که پارت رو مینوشتم براتون آپ میکردم اما این چند وقته واقعا دلخور شدم.. مثل قبلن به داستان عشق نمیدین:)
اینجام از اون کسایی که همیشه فعال بودن و کامنت میذاشتن تشکر میکنم♡
لاو یو عال-
راجر نگاهی به لیام و زین که آروم داشتن با هم صحبت میکردن کرد و چشماشو توی حدقه چرخوند
راجر-میتونین یکم سریعتر عمل کنین؟ من علاقهایی به این ندارم که تماشاتون کنم
لیام لبخندی زد و دستشو روی گونهی اون پسر که مضطرب بنظر میرسید گذاشت-حالت خوبه؟
زین به آرومی سرشو تکون داد-تو میری؟
لیام-نمیرم، همینجا منتظرت میمونم
راجر که از بیاعتنایی اون دو نفر کلافه شده بود پوفی کشید و چند قدم به خونه نزدیک شد تا به اون پسر بفهمونه واقعا از منتظر موندن خسته شده و همینطورم شد
زین-خیلی خب لیام اون انگار زیاد صبور نیست بهتره منم کشش ندم
لیام-من همینجام
و دوباره با گفتن این جمله خواست به زین بفهمونه که اون همیشه کنارشه...
اگه دست خودش بود حتما کنار زین وارد خونه میشد اما اینکه یاسر یه مامور بود و همین الانش هم درگیر دستگیریش بود کار رو یکم سخت میکردبا قدمای آرومی خودش رو به راجر رسوند و به چشمهای اون پسر که تیرهتر از عسلیهای خودش بود خیره شد حقیقتا نگاه کردن به اون چهرهی آشنا که سالها تو آیینه دیده بود و حالا رو به روش ایستاده کمی عجیب بنظر میرسید
راجر نگاهی به لیام که داخل ماشین بود و تمام حواسش رو به اون دو برادر داده بود کرد و دوباره نگاهشو به چشمای منتظر زین دوخت، کمی مکث کرد و با لحن آرومی گفت-این خواستهی خودت بود که ببینیشون؟
زین بدون اینکه یک لحظه ارتباط چشمیشون رو قطع کنه جواب داد-شاید اگه کوین نمیومد...
راجر-خیلی خب
و با جواب سریعی که به اون پسر داد حرفش رو قطع کرد
زین-اونا خبر دارن که میام؟
راجر-چون نمیخواستم شوکه بشن بهشون گفتم که آمادگیشو داشته باشن
زین سرشو تکون داد و نفس طولانی سر داد
راجر-اگه استرس داری باید بگم که راحت باش،اونا واقعا آدمای خوبین شاید.. شاید اونا پدرومادری بودن که همیشه میخواستی. میدونی هیچوقت برای هیچکاری دیر نیست
لبخند کوتاهی به اون پسر که سعی میکرد حرفای مفید بزنه زد
زین-یعنی..اولین باره..میدونی منظورم چیه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/199665919-288-k92258.jpg)