part 31

2.4K 406 289
                                    

با برخورد نور به چشماش، مردمک سبزهای براقش ریزتر شد آروم سرش رو چرخوند و به لویی که آروم خوابیده بود نگاه کرد
لبخندی زد... بیدار شدن کنار این پسر و دیدن چهره‌ی غرق در خوابش یکی از شیرین ترین اتفاقای زندگی هری بود.. شاید هم بهترینش.

بدون اینکه تکونی به تخت بده تا باعث بدخوابی لویی بشه آروم بلند شد و به طرف لباس هاش رفت بعد از تعویض اونها دوباره سمت اون پسر که موهای فندقیش روی بالش ریخته بود و یه صحنه ی زیبا رو برای هری ساخته بود حرکت کرد
بوسه ایی رو لب های نیم بازش گذاشت و انگشتای بلندش رو لایه اون تارهای روشن کشید-بیداری بیبی؟

لویی-هوم...

بدون اینکه تکونی به خودش یا چشماش بده صدایی از خودش درآورد که باعث شد لبخند هری پهنتر بشه... هر روز بیشتر از خدا ممنون میشد که اون موجود دوست داشتنی رو تو زندگیش داره

هری-تو بخواب... من میرم عمارت لیام، سعی میکنم زود برگردم.

لویی با صدای گرفته‌ایی پرسید-چیزی شده؟

بدون اینکه نوازش موهای لویی رو قطع کنه و‌یا لبخندش محو بشه جواب داد-نه عزیزم.. فقط میرم یه سر بزنم، زین نگرانشه بهتره ببینم برگشته یا نه

لویی-باشه.. زود برگرد

اون برعکس وقتای دیگه که یه پسر حاضر جواب و گستاخ بود موقع خواب به یه موجود شیرین تبدیل میشد-انقد کیوت نباش، دلم میخواد گارت بگیرم.

لویی ریز خندید و بالاخره چشماشو باز کرد-بیا اینجا

دستاشو به طرف اون مرد قدبلند دراز کرد و هری که انگار منتظر همین بود خودش رو داخل آغوش کوچیک اون پسر انداخت و دستاشو محکم دور کمر لویی سفت کرد سرش رو توی گردنش فرو برد و بوی لطیف لویی رو داخل ریه هاش کشید

لویی-این خیلی خوبه که صورتت نرمه و جای ریشت اذیتم نمیکنه

هری خندید-تو حساسی، میدونم

بوسه ایی رو شونه ی لخت پسر کوچکتر گذاشت و موهاشو از روی پیشونیش کنار زد-بخواب، امروز روز تعطیلیه

لویی-باشه ولی توام سعی کن زودتر برگردی

تکونی به سرش داد و بعد از بوسیدن دوباره‌ی اون پسر با سختی ازش دل کند، این خوب بود‌‌... خوب بود که هری لویی رو داشت و این باعث قشنگتر شدن همه چیز میشد..حداقل برای هری اینطور بود اون حالا کسی رو توی زندگی داشت که میتونست با تمام قلبش بهش عشق بده... هری کسی بود که سالهای زیادی به خاطر پدر و شغلش نتونسته بود گرایشش رو با بی‌نگرانی به بقیه بگه حالا انگار حس آزاد بودن  رو داشت... کنار لویی آزاد بود. و بابتش خوشحال بود

بعد از برداشتن موبایل و سوییچ از خونه لویی خارج شد
الان دو هفته از نبود لیام میگذشت، آخرین بار اون مرد رو موقعی که به جنون رسیده بود و با بی‌رحمی افراد دیمن رو سلاخی میکرد دیده بود....
این عجیب بود که خبری از دیمن نبود، با شناختی که هری از اون مرد داشت فکر میکرد یه رویی از قدرتش رو به رخ بکشه... چون لیام به کارخونش حمله کرده بود و آدماش رو تهدید...
حالا همه چی داشت گیج کننده تر هم میشد

•Λsian BOҰ•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora