part 44

1.7K 324 380
                                    

راستش نمیدونم...
احساس میکنم داستان خوب نیست یا خیلی ایراد داره...
امروزا هم این احساس زیاد شده
پس اگه نقصی میبینید اما بازم میخونیدش ممنون ازتون:)
دوستون دارم


*



عقربه های ساعت تنها صدایی بود که توی اون اتاقِ پر دود شنیده میشد.. نور خورشید از پنجره به داخل میتابید ‌و کف اتاق رو به رنگ نارنجی درآورده بود
شاید این یکی از آروم ترین و غم انگیزترین عصری بود که اون مرد پیر داشت تجربه میکرد...
برای اولین بار بود که اون عمارت بزرگ خالی از آدمی بود

تمام افرادش رفته بودن و از پسرش نایل فقط یه پیام کوتاه با متن  "خدافظ بابا." دریافت کرده بود

از عصبانیت مشتی روی میز کوبید و قطره اشکی که از گونه‌اش به پایین سرازیر شد عصابش رو بیشتر تحریک میکرد
درسته شاید این حتی خواسته ی خودش هم بود که نایل دیگه با لیام پین درگیر نشه و بیخیال بشه اما‌...
اما نه اینکه حتی بیخیال پدرش بشه و با یه پیام کوتاه برای همیشه خدافظی کنه

حداقل حق یبار دیدنش رو داشت.. نه که با یک پیام همه چی به پایان برسه

با شنیدن صدایی به جز عقربه های ساعت نگاهش رو به موبایلش که زنگ میخورد دوخت و با دیدن اسم اون زن سریع تماس رو وصل کرد
کمی بعد صدای آرومش مثل همیشه از پشت خط پخش
شد-دیمن؟

سرش رو روی میز گذاشت و بدون اینکه حرفی بزنه فقط پلک زد-خبرای خوبی ازت نشنیدم... نایل کجا گذاشته رفته؟

دیمن-نمیدونم...

کمی مکث کرد و باز پرسید-هیچ چیز اونطور که میخواستیم پیش نرفت درسته؟

دیمن-درسته...

-میخوایی چیکار کنی؟

نفس عمیقی کشید-عطش انتقامی که هشت سال داشت وجودم رو به آتیش میکشید و هر روز نفرتم رو بیشتر میکرد چشمامو.. قلبمو به روی همه چیز کور کرد
نایل.. اون پسر داشت توی آتیش سوزی میسوخت اما نجات پیدا کرد و بعد افتاد دنبال لیام
برای چی؟
برای خواهری که خواهر واقعیش نیست؟
برای مادری که مادر واقعیش نیست؟

-دیمن...

دیمن-گوش کن.. بزار بگم

وقتی اون زن سکوت کرد باز ادامه داد-من برای اینکه خودم فلج شدم و دیگه توانایی رو به رو شدن با دشمن هام رو نداشتم اونو قاطیِ این کثیف کاریا کردم...
خجالت آوره... و من شرمندم چون بخاطر یه دروغ بزرگ از پسر خودم یه قاتل ساختم

-اما قبل از اینکه اتفاق بدتری بیوفته همه چیز به پایان رسیده دیگه این بین هیچ درگیری نیست که بخوایی نگرانش باشی

دیمن-تو خودت چی؟ تو اصلا یبار هم نگرانش نشدی؟

-چه فایده؟ وقتی پدرش از نفرت پر شده بود و چیزی جز خونی که جلوی چشماش گرفته بود رو نمیدید؟

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now