Part31

360 77 38
                                    


با عجله در رو باز کرد و دستش رو پشت بدن لرزون لیام کشید.

از سرما می‌لرزیدن و حقیقتا هیچ‌کدومشون به سرماخوردگی بعدش فکر نکرده بودن؛ زیر بارون‌ مونده بودن و اینم عاقبت بی فکریشون بود..

عطسه‌ی بلند لیام، باعث شد سریع در خونه رو ببنده و اون پسر رو به سمت مبل هل بده؛ خونه‌ش درست مثل آخرین باری که واردش شده، بود.

هیچ‌کس وارد خونه‌ش نشده بود؛ حتی هری که با زین زندگی می‌کرد و حالا بدون اون حتی پاش رو تو  این خونه نذاشته بود.

البته که هری عاشق زندگی کردن با لویی و پوشیدن لباس‌هاش بود!

لبخندی از فکرش روی لب‌هاش نشست و به سمت اتاق دوید؛ خونه به اندازه‌ی کافی گرم بود اما لیام به پتو نیاز داشت و بعدش هم به یک حموم آب داغ..

در اتاقش رو باز کرد و با اخم به پنجره‌ی باز و گربه کوچولوی خیسی که زیر پنجره نشسته بود نگاه کرد؛ حتما فراموش کرده بود پنجره رو ببنده!

سریع پنجره رو بست و پتوش رو از روی تخت بهم ریختش برداشت و به سمت در دوید.

لیام اما هنوز هم روی مبل نشسته بود و با تعجب به اطراف خونه نگاه می‌کرد؛ خونه یکم زیادی تمیز بود و خب ست لوازم خونه اون رو به شک می‌انداخت.

با پیچیده شدن پتو دورش؛ لبخندی زد و دستش رو روی دست زین که روی شونه‌ش نشسته بود گذاشت.

سرش رو به عقب خم کرد و به چشم‌های زین خیره شد.
-به نظر میاد یکی خیلی از پیشنهادش پشیمونه

همونطور که با شیطنت می‌خندید زمزمه کرد؛ خوب می‌دونست اگه سرما بخوره تا چند هفته حتی نمی‌تونه از کنار پنجره به بارون نگاه کنه و اینم یکی از ویژگی‌های عذاب وجدان زین بود.

زین با لبخند بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌های لیام نشوند و درست مثل خودش، زمزمه‌وار جواب داد.
-میرم برات قهوه درست کنم عشق؛ و به نفعته سرما نخوری!

همونطوری که انگشت اشاره‌ش رو تکون می‌داد با اخم جذابی غرید و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.

لیام بلند خندید و پتو رو بیشتر از قبل دور خودش پیچید؛ به قاب عکس‌های روی دیوار خیره شد و تک تکشون رو از نظر گذروند.

اولین قاب که کمی کوچک‌تر از بقیه بود، زین رو کنار دختر بچه‌ای نشون می‌داد که با لبخند به دوربین خیره شده بود و زین دستش رو از پشت دور شونه‌ی دخترک حلقه کرده بود و به اون خیره شده بود.

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now