با عجله در رو باز کرد و دستش رو پشت بدن لرزون لیام کشید.از سرما میلرزیدن و حقیقتا هیچکدومشون به سرماخوردگی بعدش فکر نکرده بودن؛ زیر بارون مونده بودن و اینم عاقبت بی فکریشون بود..
عطسهی بلند لیام، باعث شد سریع در خونه رو ببنده و اون پسر رو به سمت مبل هل بده؛ خونهش درست مثل آخرین باری که واردش شده، بود.
هیچکس وارد خونهش نشده بود؛ حتی هری که با زین زندگی میکرد و حالا بدون اون حتی پاش رو تو این خونه نذاشته بود.
البته که هری عاشق زندگی کردن با لویی و پوشیدن لباسهاش بود!
لبخندی از فکرش روی لبهاش نشست و به سمت اتاق دوید؛ خونه به اندازهی کافی گرم بود اما لیام به پتو نیاز داشت و بعدش هم به یک حموم آب داغ..
در اتاقش رو باز کرد و با اخم به پنجرهی باز و گربه کوچولوی خیسی که زیر پنجره نشسته بود نگاه کرد؛ حتما فراموش کرده بود پنجره رو ببنده!
سریع پنجره رو بست و پتوش رو از روی تخت بهم ریختش برداشت و به سمت در دوید.
لیام اما هنوز هم روی مبل نشسته بود و با تعجب به اطراف خونه نگاه میکرد؛ خونه یکم زیادی تمیز بود و خب ست لوازم خونه اون رو به شک میانداخت.
با پیچیده شدن پتو دورش؛ لبخندی زد و دستش رو روی دست زین که روی شونهش نشسته بود گذاشت.
سرش رو به عقب خم کرد و به چشمهای زین خیره شد.
-به نظر میاد یکی خیلی از پیشنهادش پشیمونههمونطور که با شیطنت میخندید زمزمه کرد؛ خوب میدونست اگه سرما بخوره تا چند هفته حتی نمیتونه از کنار پنجره به بارون نگاه کنه و اینم یکی از ویژگیهای عذاب وجدان زین بود.
زین با لبخند بوسهی کوتاهی روی لبهای لیام نشوند و درست مثل خودش، زمزمهوار جواب داد.
-میرم برات قهوه درست کنم عشق؛ و به نفعته سرما نخوری!همونطوری که انگشت اشارهش رو تکون میداد با اخم جذابی غرید و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
لیام بلند خندید و پتو رو بیشتر از قبل دور خودش پیچید؛ به قاب عکسهای روی دیوار خیره شد و تک تکشون رو از نظر گذروند.
اولین قاب که کمی کوچکتر از بقیه بود، زین رو کنار دختر بچهای نشون میداد که با لبخند به دوربین خیره شده بود و زین دستش رو از پشت دور شونهی دخترک حلقه کرده بود و به اون خیره شده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/232833241-288-k628410.jpg)
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...