Alec Benjamin-The Book Of You And I🎼
با صدای آروم زین؛ هوشیار شد اما با لجبازی چشمهاش رو بست و بیشتر از قبل به زین چسبید.
درد باسنش با هر حرکتش تو کل تنش میپیچید و مطمئن بود راه رفتن براش خیلی عذاب آور خواهد شد.-لیام؟ نیک برای شام صدامون کرده.. قبلش باید دوش بگیریم.. لطفا بیدار شو
لیام اما نالهی کوتاهی کرد و اخمهاش رو در هم کشید.زین آروم خندید و صدای خندهش باعث شد لیام چشمهاش رو باز کنه..
-به چی میخندی؟..-به تو.. درست مثل یه خرس کوچولوی کیوتی لیام
با خنده زمزمه کرد و لبهای آویزون شدهی دوست پسرش رو بوسید.
لیام هم روی لبهای زین لبخندی زد و دستش رو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد.زین فاصله گرفت و بوسهی کوتاهی روی بینی لیام نشوند.
-بلند شو..لیام آروم سر تکون داد و ملافهی سفید رنگ رو دور خودش پیچید؛ سرجاش نشست و صورتش از درد جمع شد.
زین مقابلش ایستاد و با دیدن چهرهی اون دستش رو روی صورت لیام گذاشت و با لبخند کمرنگی زمزمه کرد
-تو خوبی؟لیام هم سعی کرد لبخند بزنه و بعد دستش رو تو دست زین گذاشت و با کمک اون بلند شد.
با اولین قدمی که برداشت ناخودآگاه نالهای کرد و این زین بود که دیگه طاقت نیاورد؛ دستش رو زیر زانوی لیام گذاشت و بلندش کرد.لیام با خجالت دستش رو دور گردنت زین حلقه کرد و ترسیده زمزمه کرد
-میفتم-نمیفتی
زین خندید و سر تکون داد؛ ملافه اروم از دور لیام باز میشد و زین نگاهش به تک تک اون کبودیای ریز و درشت میخورد.غرق لذت میشد از این مالکیتی که با کبودی کوچیکی نشون داده شده بود!
ملافه رو از دور لیام باز کرد و با هم وارد حموم شدن؛ زین از قبل وان رو آماده کرده بود و لیام رو مستقیم داخل آب گرم گذاشت و این لیام بود که با لذت نالهای کرد.
آب داغ درد باسنش رو کم میکرد و اون هم همین رو میخواست.
زین پشت لیام ایستاد و شلوارش رو بیرون کشید؛ به سمت وان رفت و پشت اون جای گرفت و لیام به زین تکیه داد و چشمهاش رو بست..زین آروم خندید و آب رو با دستش روی بدن لیام پخش کرد..
-یه سوال بپرسم؟لیام یهویی پرسید و زین دستش از حرکت ایستاد؛ لحن پر از تردید لیام باعث شده بود زین بترسه..
دستش رو دور بدن لیام حلقه کرد و اون رو تا جایی که میتونست به خودش چسبوند.
-بپرس
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...