Part 45

304 82 42
                                    

🎶Where do lovers go-Ghostly kisses
Meet me where you can break the silence
Meet me where the light greets dark
Where the lovers go when they are tired
Meet me in the gentle afterlight
Where your world falls apart
Where do lovers go when they are tired?
Let's watch the last rays fading out
Entwine our bodies on common ground
Will you hold on my love?
Even in a time of trouble
I want to hold on my love
Even in times of trouble
Will you hold on my love?

تقریبا نیم ساعت از وقتی لیو رفت گذشته بود اما لیام همچنان گوشه‌ی خیابون نه چندان خلوت ایستاده بود و به رو به رو خیره بود.

از وقتی حرف‌های اونا رو شنیده بود کمتر از سه ساعت گذشته بود و لیام حس می‌کرد زیادی زود تصمیم گرفته..

شاید دیدن زین بعد از دو سال اونم وقتی تا این حد ازش عصبی و ناراحت بود تصمیم درستی نبود..

به هرحال لیام.. میتونست به همه‌ی دنیا دروغ بگه..

بگه صبحا وقتی چشم باز میکنه صورت زین جلوی چشم‌هاش نمیاد.. بگه شبا با شب‌بخیر گفتن به زین خیالی ای که فقط تو اتاقش پیداش میشد به خواب نمی‌رفت..

اون می‌تونست به همه‌شون بگه.. بگه دیگه زین براش ارزش نداره، بگه زین انقدر ازارش داده که ازش متنفره..

لیام دروغ گفتن به آدما رو یاد گرفته بود اما.. می‌ترسید صدای تپش های قلبش وقتی به دروغ میگه از اون پسر متنفره، به گوش همه‌ی دنیا برسه..

که دروغش برملا بشه و اونموقع همه به حماقت لیام پی ببرن.. آخه کدوم آدم عاقلی عاشق کسی می‌شد و عاشق کسی می‌موند که اون همه در حقش بی انصافی کرده؟

که دو سال تمام زندگیش رو نابود کرده و ترکش کرده؟

احتمالا لیام تنها احمق جهان بود که هنوز هم میتونست همچین آدمی رو دوست داشته باشه.. که هنوزم..

رشته‌ی افکارش زمانی که با عصبانیت دستش رو به فرمون ماشین کوبید پاره شد و مغزش برای ثانیه های کمی آروم گرفت..

پیشونیش رو روی فرمون گذاشت و نفس عمیقی کشید.. اون دیگه وقتی برای تلف کردن نداشت
دیگه زمانی براش نمونده بود و بر منتظرش بود..

باید تا قبل از اینکه دیروقت بشه برمیگشت اما مطمئن بود قبل از اون باید با زین ملاقات کنه.. باید اونو میدید.

سرش رو بالا اورد و به آینه نگاه کرد، دستی به صورتش کشید و بی توجه به چشماش که قرمز شده بود ماشین رو روشن کرد و به سمت موسسه‌ای که زین اونجا درس میداد رفت..

حقیقتا با کمترین سرعت ممکن حرکت میکرد تا دیر تر برسه اما برخلاف چیزی که میخواست خیلی زود رسید..

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now