Part 4

728 137 20
                                    


ساعت هاي طولاني مي شد كه هر سه نفر اون ها در سكوت به فكر فرو رفته بودن.. سوال هاي زيادي تو سر هر سه نفرشون ميچرخيد و مطمئن بودن بالاخره افكار يكي از اون ها نتيجه ميده..

زين اما چهارمين سيگارش رو روشن كرد و به تابلويي كه از خودش و لويي روي ديوار مقابلش نصب شده بود خيره شد و سوالي كه مدت ها تو ذهنش نشسته بود رو به زبون اورد.

زين: اما هري به چه دردشون ميخورد؟!

لويي نگاهش رو از شهر گرفت و به پنجره تكيه داد.. اروم دستش رو تو جيبش فرو برد و زمزمه كرد..

لويي: شايد به كارشون نيومده كه به همين راحتي ولش كردن..

نايل هم به طرفداري از لويي ادامه داد..

نايل: حق با لوييه! اونا نميتونستن تو چند ساعت كاري كه ميخوان رو انجام بدن.. البته اگه اين موضوع به شيمي مربوط باشه!

زين پك محكي به سيگارش زد و به لويي خيره شد..

لويي اروم روي مبل جاي گرفت و به زين زل زد.. با صداي خشداري پرسيد

لويي: تو مقاله ات راجب اون اتم رو منتشر كردي درسته؟!

زين سيگارش رو قبل از اينكه تموم كنه تو جاسيگاري له كرد و به سمت لويي خم شد..

زين: حق با توئه؛ اونا دنبال من بودن نه هري..

*

هري آروم دستش رو روي قاب عكس ها ميكشيد و سعي ميكرد خاطراتش رو به ياد بياره اما لحظه به لحظه سردردش بيشتر ميشد و مغزش تا مرزِ تركيدن مي رفت..

تا حدودي لويي رو به ياد مي آورد.. خاطرات كمي از اون پسر تو ذهنش رفت و آمد ميكرد اما اون نميدونست كه چه زماني اون خاطره ها رو تجربه كرده..

دستش رو روي اخرين قاب عكس كشيد.. عكسي كه در اون پسر شرقي كه اون ها اسمش رو زين صدا ميكردن هري رو در آغوش گرفته بود و هردو لبخند به لب داشتن..

و هري خوب درك ميكرد اون لبخند رو؛ لبخندي كه از تهِ دل بود..

با باز شدنِ در و ورودِ لويي به اتاق اروم دستش رو از روي قاب عكس برداشت و به لويي خيره شد كه ليوان به دست به سمتش ميومد..

لويي: كي بيدار شدي هري؟ چرا استراحت نكردي؟

هري آروم شونه اي بالا انداخت و به انگشت هاي پاش خيره شد.. از نگاه كردن به چشم هاي لويي خجالت ميكشيد و اين چيزي نبود كه از چشمِ لويي دور بمونه..

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now