Part 48

353 91 28
                                    

لیام نفس عمیقی کشید و‌ کنار در اتاق زین نشست، دستش رو بالا اورد و رو در قفل شده کوبید..

-می‌خوای از اینجا هم بیرونم کنی؟..

سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و با دست‌هاش بازی کرد، خونه تو سکوت فرو رفته بود و تنها صدای لیام بود که تو خونه میپیچید.

اون حتی مطمئن نبود زین بیداره یا نه..

-از زندگیت بیرونم کردی بس نبود؟.. حرف نزدی باهام.. جک رو آوردی و گفتی دوست پسرته.. زندگیمو خراب کردی.. مثل یه احمق زندگیمو نابود کردی بس نبود؟..

نفس عمیقی کشید و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرد، حالا بین افکار تو سرش و زین، فقط یه در فاصله بود..

-با خودخواهی برام تصمیم گرفتی، مثل یه بچه از همه چی دور نگهم داشتی، اینا چی؟.. بس نبود؟
تو میدونی من چی کشیدم؟ میدونی باید ازت عصبانی باشم اما انقدر احمقم که اینجا نشستمو برات از درد نبودنت حرف میزنم..
انقدر احمقم که خودم اومدم.. خودم اومدم تا دلیل کاری که کردی رو با چشم خودم ببینم اما تو.. حتی میخوای از اینجا هم بیرونم کنی زین؟..
من دو سال صبر کردم، دو سال زجر کشیدم.. دو سالو شبایی که خوابم نمی‌برد رو تحمل کردم تا یه روز بیام پیشت و دلیل واقعی رفتنت رو بخوام.
به نظرت.. لیاقتش رو ندارم؟.. لیاقت اینکه فقط بهم جواب بدی؟..

سعی می‌کرد بغضش رو پس بزنه اما اون با شدت بیشتری به گلوش هجوم می اورد و راه نفسش رو تنگ می‌کرد.

دست‌ هاش عرق کرده بودن و مغزش از فکر کردن به هرچیزی تفره می رفت اما نمی تونست.. اونقدر مغزش پر شده بود که نمی دونست باید چی کار کنه.. چطور جلوی دیوونه شدنش رو بگیره..

زمانی که حس کرد زین باز هم اهمیتی به حرف‌هاش نمیده ضربه‌ی محکم‌تری به در میکوبه
-فکر کردی میرم؟ فکر کردی حالا که بعد دو سال پیدات کردم به همین راحتی میرم؟

فریاد کشید و اینبار چند ضربه‌ی متوالی به در کوبید
-نمیرم، تا جوابمو نگیرم نمیرم.. میشنوی زین؟ نمیرم. هیچ قبرستونی نمیرم من جواب میخوام من دلیل کاری که کردی رو از توی لعنتی میخوام زین.

فریاد میکشید و دست هاش محکم‌تر از قبل به در میخوردن، اهمیتی نمیداد اگه اون نمی خواست جوابش رو بده.. مهم نبود..

مهم این بود که لیام جسارتش رو پیدا کرده بود، جسارت اینکه از اون دلیل بخواد رو پیدا کرده بود.

دیگه اهمیتی نداشت که زین چطوری فهمید اون لیامه، مهم نبود و لیام مطمئن بود توی اون لحظه این موضوع بی اهمیت ترین چیزی بود که باید بهش فکر می‌کرد.

Part of he[Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora