Part2

930 153 56
                                    


نور با بي‌رحمي به داخل اتاق مي‌تابيد و پسر غرق در خواب رو هدف مي‌گرفت. اما اون قصد بيدار شدن نداشت پس زيرلب غرغري كرد و سرش رو به سمت ديگه‌اي برگردوند تا نور آفتاب، به چشم‌هاش برخورد نكنه.

براي ثانيه‌اي تمام اتفاقاتِ روزِ، قبل از ذهنش عبور كرد و اين زين بود كه وحشت زده از جا بلند شد.

زماني كه مشغول كار كردن روي پروژه‌ي جديدش بود به خواب رفته بود و كوفتگي بدنش هم به خاطر همون بود.

خوابيدن پشت ميز واقعا عذاب آور بود، اما اون اونقدر خسته بود كه اهميتي نمي‌داد!

با قدم‌هاي بلند، به سمت گوشیش قدم برداشت و اون رو، از روي مبل برداشت. صفحه‌ي موبايل رو روشن كرد اما با ديدن سيل تماس‌ها و پيام‌ها سريع پيا‌م‌هارو باز كرد.

لويي: زين كجايي؟

لويي: بايد ببينمت.

لويي: به خاطر رفتارم متاسفم اما واقعا بايد ببينمت زين.‌

و اما آخرين پيامي كه خوند، باعث شد متعجب سرجاش بايسته، و اون جمله‌ي كوتاه رو چندين بار بخونه.

لويي: پيدا شد!

زماني كه از سلامت چشم‌هاش مطمئن شد سريع از روی کاناپه بلند شد و خواست شماره‌ي لويي رو بگيره.
ولی با ديدن اسمش روي صفحه، لبخند كمرنگي روي لب‌هاش نشست. دكمه‌ي سبز رنگ رو لمس كرد و جواب داد.

زين: لويي كجايين؟ هري كجاست؟ حالش خوبه؟

و در نهايت، اين صداي شكسته و خفه‌ي لويي بود كه قلب زين و مچاله كرد.

لويي: نمي‌دونم زين.. بيا بيمارستان نزديك خونت، اونجاييم.

هنوز جمله‌اش تموم نشده بود كه تماس قطع شد و زين بلافاصله از جا بلند شد. روي لباس‌هايي كه ديشب از تنش بيرون اورده بود؛ نشسته بود..

با اخم‌هايي درهم بي‌توجه به چروك بودن لباس‌ها، اونارو به تن كرد و بعد از برداشتن پاكت سيگار، گوشي و سوييچِ ماشينش، كه اين روزها كمي بي استفاده شده بود از آپارتمان خارج شد.

دقيقا نمي‌دونست چطوري مسيرش رو طي كرد و  چطوري ده دقيقه اي خودش رو به بيمارستان رسوند.

زماني كه وارد بخش شد بينيش رو از بوي شدیدِ الكل چين داد و به سمت پذيرش حركت كرد. اما، قبل از اينكه بتونه از پرستار سوالي بپرسه توجه‌ش به لويي جلب شد كه دقيقا انتهاي راهرو ايستاده بود و با عصبانيت پاش رو به زمين ميكوبيد.

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now