Part 42

318 84 49
                                    


-میخوام ببینمتون، الان.
صدای سرد و بی احساس لیام تو گوش نیک پیچید و باعث شد پسر کوچیک تر بلرزه.. همه‌شون می‌دونستن این لحن لیام یعنی اتفاقی افتاده بود و نمی‌خواستن که اون اتفاق بد افتاده باشه.. نمی‌خواستن که دروغ لعنتیشون رو شده باشه اما..

نیک نفس عمیقی کشید و دست تایلر رو آروم فشرد، لب خشک‌شده و ترک خورده‌ش رو تر کرد و زمزمه وار پرسید.
-ا..الان؟ چرا؟

لیام نیشخند زد، می‌دونست که نیک نمی‌بینه اما نتونست جلوی کج شدن طعنه آمیز لب‌هاش رو بگیره..
-وقتی دیدمتون می‌فهمی و فراموش نکن، گفتم میخوام همه‌تون رو ببینم.

نفس پسر کوچیک‌تر برای ثانیه‌هایی حبس شد و زمانی که صدای بوق آزاردهنده‌ی تماسِ قطع شده تو گوشش پیچید انگار تازه تونست اکسیژن رو به ریه هاش بفرسته..

سر بلند کرد و نگاه نگرانش رو به تایلر دوخت، اون هم درست به اندازه‌ی نیک مضطرب بود و این از لب‌هاش که حریصانه بین دندون هاش فشرده می‌شد مشخص بود.

-چی.. چی‌شد؟
تایلر با دیدن نگاه خیره‌ی نیک پرسید و فشار محکم‌تری به دست اون وارد کرد.

نیک همونطور که مسخ شده نگاهش رو بین انگشت‌هاشون که توهم قفل شده بود و چهره‌ی تایلر می‌چرخوند جواب داد.،
-گفت میخواد ببینتمون.. هممون رو!

قطعا چشم‌های تایلر بیشتر از اون توانایی گرد شدن رو نداشتن.. لیام تمام اون مدت ازشون فاصله گرفته بود و این براشون عذاب اور ولی خوب بود چون میتونستن به راحتی دروغشون رو از اون پنهان کنن و حالا.. می‌خواست ببینتشون.. همه‌شون رو!

-هممون؟ ما؟.. من و تو و..؟
تایلر گیج و گنگ پرسید و باعث شد نیک نفسش رو با خشم و اضطراب بیرون بده..

-آره.. من، تو، هری، لویی، نایل و لیو.. تأکید کرد همه باشیم..
تایلر نفس عمیقی کشید و آروم قفل دست‌هاشون رو باز کرد، از جا بلند شد و آروم قدم برداشت.

لیام اگر متوجه می‌شد، اگه می‌فهمید چیکار کردن هیچ‌وقت اونارو نمی‌بخشید.. هیچ‌وقت!

تنها دلیل اضطراب وحشتناکشون هم همین بود، نبخشیده شدن توسط قلب مهربونِ لیام..
مگه عذابی بزرگ‌تر از این هم برای اون‌ها وجود داشت؟

لیامی که هر دشمنی رو می‌بخشید، هر نفرین و خیانتی رو می‌بخشید اونارو پس می‌زد و همه‌شون از این موضوع مطمئن بودن.

-انقدر راه نرو سرم گیج رفت.
نیک کلافه تشر زد و به پشتیِ مبل تکیه داد، مغزش کاملا از کار افتاده بود.. فکر اینجاشو نکرده بودن، همه‌شون می‌دونستن یه روز همچین اتفاقی می‌افته و ممکنه لیام بفهمه اما.. ترجیح میدادن راجع‌بهش فکر نکنن!

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now